توکل بر خدا
گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد!
شنیدستم که شهبازی کهنسال
کبوتر بچه ای را کرد دنبال
زبیم جان به هر سو بود پران
زچنگ باز شاید در برد جان
زجان خود کشید او آنزمان دست
درختی در نظر بگرفت و بنشست
نگه کرد آن نگون اقبال بر زیر
که صیادی کمان بر کف به زه تیر
که صیادی نموده قصد جانش
کمان بگرفته و کرده نشانش
به زیر پای صیاد و به سر باز
نه بنشستن صلاح است و نه پرواز
به کلی رشته امید بگسست
در آن دم دل به امید خدا بست
چو امیدش به حق بود آن کبوتر
نجات از مرگ دادش حی داور
بزد ماری به شست پای صیاد
قضا بر باز خورد آن تیر و افتاد
به خاک افتاده هم صیاد و هم باز
کبوتر شاد و خندان کرد پرواز