توکل
چو سیبی از درخت افتد ز هر چرخش بود رازی
چو گندم از زمین روید ز فلاح آید آوازی
در آن مزرع،در آن مرتع و آن آغوش گرم نور
به دنبال خودم گردم،چه هستم من ،چه هست آن گور
بدان مور به آن خردی،خورد تن را مشو غره
بدان ظالم شود رسوا،مکن ظلمی چو یک ذره
از آن چشمه که می جوشد خودت را پاک و طاهر کن
در آن بیشه بیاموز راه و خود را تیز و ماهر کن
تمام حرف من اینست ،مشو دلسرد ز لطف حق
قدم بردار به آرامی ولی با عشق و شوق حق