loading...
پیران فایل
پروپوزال و پایان نامه همه رشته ها
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
فعالیت های کلاس دهم تصویر سازی مدرسه شهید فهمیده+برنامه امتحانات هنرستان شهید فهمیده 20 2652 admin_piranshahrnet
نمرات (درس excel) آخرین ویرایش + مستمر 0 929 admin_piranshahrnet
نمره اطلاعات و ارتباطات آخرین ویرایش نوبت اول+ مستمر 8 1633 admin_piranshahrnet
دانلود کتاب.... و بررسی روشهای نفوذ به وب و تامین امنیت آن(نویسنده محمود عبدالهی) 0 1090 admin_piranshahrnet
فروشگاه مقالات و پروژه های دانشجویی و دانش آموزی فعال می باشد 0 1060 admin_piranshahrnet
گالری تصاویر مدرسه شهید فهمیده پیرانشهر 0 1116 admin_piranshahrnet
نمرات (درس مفاهیم پایه + نمره امتحان) آخرین ویرایش + مستمر 4 1379 admin_piranshahrnet
خالیدنجمی ریس کمیسون فرهنگی واموزش عالی:جامعه توسعه یافته نیازمندمعلمان باانگیزه است 0 1058 admin_piranshahrnet
نمرات (درس word) آخرین ویرایش نوبت اول + مستمر 0 1032 admin_piranshahrnet
نمرات (درس پاورپوینت) آخرین ویرایش + مستمر 0 908 admin_piranshahrnet
نمرات (درس سیسم عامل) + مستمر 0 883 admin_piranshahrnet
​روش محاسبه نمرات (درس مفاهیم پایه) 0 992 admin_piranshahrnet
محمود عبدالهی بازدید : 512 دوشنبه 24 اسفند 1394 نظرات (0)

ابوذر

زبان تلخ حق    

بقلم: محمد جلال کشک

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

·       دريچه

نویسنده تئاتر، قصه، رمان ویا فیلمهای تاریخی ادب وهنر می نگارد یا که تاریخ؟...

 بحثی است پر سروصدا که مدت زمانی نه چندان کوتاه مجامع ادبی را بخود مشغول داشت. وشاید بتوان گفت که معقولترین نظریه هايی که عرضه شد این بود که یک نویسنده وهنرمند در قصه تاریخی مؤرخ نیست از اینرو حق دارد با ثابت نگاه داشتن واحترام وقائع تاریخی مطالب را به گونه ای که به ماده ی اصل تاریخ لطمه ای نزند پس وپیش کند ویا شخصیتهایی خیالی را بر صحنه ظاهر سازد ویا پرده هایی جذاب را در حواشی روایتهای تاریخی اضافه کند... البته نظریه هایی افراطی نیز مطرح شد که به ادیب وهنرمند اجازه می داد با تاریخ بگونه ای که می خواهد بازی کند، واز جمله بارزترین افرادی که برای رسیدن به اهدافی معین به این نظریها گرویدند نویسنده مسيحی عرب جرجی زیدان بود که تاریخ اسلام(!) را از این دیدگاه به رشته تحریر درآورد وهمه شخصیتهای تاریخی اسلامی را درهاله ای از شهوت رانی فرو برده، نه تنها زیر سؤال برد بلکه بصورتی بسیار زننده عرضه کرد.

البته این روش چند پگاهی بیش طاقت نیاورد وبیشتر نویسندگانی که در پی ماندگار بودن کارهای هنری وادبيشان بودند به نظریه اول گرویدند واعمالی بسیار قوی عرضه داشتند که بسیاری از آنها به فیلم سینمایی تبدیل شد، از جمله بارزترین این نویسندگان می توان از نامهايی چون علی احمد باکثیر یمنی وعبدالحمید جوده السحار ونجیب گیلانی مصری و.... نام برد.

عبدالحمید السحار نویسنده سرشناس مصری است که دهها رمان وقصه تاریخی به شته تحریر درآورده است از آن جمله: ابوذر غفاری ـ بلال مؤذن پیامبر ــ سعد بن أبی وقاص ــ فرزندان ابوبکر ـ پیامبرــ أهل البیت ـ عیسی بن مریم ــ قصه هایی از کتابهای مقدس ــ زندگی حسین ـ عمر بن عبدالعزیز.

شاید ابوذر غفاری از نخستین کارهای سحار باشد که توسط نویسنده سرشناس فارسی زبان دکتر علی شریعتی در سال1334 به فارسی برگردانده شد.

کتابخانه فارسی، شریعتی را بعنوان جامعه شناس ودین شناسی انقلابی  معرفی می کند که خودش را علی رغم دشمنیها وکج فهمیهای بسیاری بر تاریخ ایران معاصر تحمیل کرد، وتوانست با قلم شیوایش پرده از چهره زشت ومصلحت طلبانه روباهانی که در زیر لباس تقدس مآب روحانیت تیشه به ریشه دین می زنند برکشد وبا تمام قدرت سعی داشت که تشیع صفوی را که سبب سرافکندگی وانحطاط وسقوط جامعه اسلامی شده بود رسوا ساخته تشيع علوی را معرفی کند چرا که او نمی توانست قاتل را عزادار مقتول ونهاد را جانشین نهضت وجلاد را وارث شهید وتریاک را خلیفه خون وارتجاع  را بر عرش انقلاب وظلم وستم وجهالت را بر مسند دیانت ببیند.

قصه شریعتی با ابوذر ــ به قول دکتر عبدالکریم سروش ــ سازنده وکلید شخصیت وتفکر اوست "شریعتی ، ابوذر را مجسمه اسلام واسلام مجسم می دانست. ابوذر برای شریعتی تا پایان عمر، ابوذر باقی مانده وبه تعبیر مولوی، این "مِهر اول" هیچگاه از دل او زایل نشد. از نظر او ابوذر پروری مقتضای مکتب اسلام بود وهر تفسیری از اسلام که برای شخصیتی همچون ابوذر ارزش کافی قائل نباشد ویا از درون آن، کسی همچون ابوذر بیرون نیاید، تفسیر مقبولی نیست. او ازپنجره ابوذر اسلام رامی دید وهیچگاه از این پنجره چشم برنداشت. تمامی تحلیلها وتفسیرهای بعدی او درباب اسلام بسط یافته آن نکته مجمل وفشرده آغازینی  بود که از وجود ابوذر استخراج کرده وپسندیده بود".([1])

شریعتی جامعه شناسی بود که شاید فعالیتهای اجتماعی اصلاحی گسترده اش بدو فرصت نداد که تاریخ را بصورتی علمی وبیطرفانه ورق زند وتنها به خواندن ویا شنیدن برخی از خطبه ها وسخنرانیهای عاطفه برانگیز وگاهی هم عوام فریبانه بسنده کرده بود، واین نقطه ضعفی بود که بسیاری از نوشته هایش را بی ارزش جلوه داد.

پس از خواندن ترجمه کتاب ابوذرغفاری عبدالحمید جوده السحار آقای دکتر شریعتی در جواب یکی از دانشجویانم در دانشگاه بین المللی اسلامی اسلام آباد که از من نظرم را در مورد کتاب پرسیده بود گفتم که با توجه به شناسایی که از نوشته ها وتفکر عبدالحمیده جوده السحار نویسنده سرشناس مصری دارم گمان می کنم که آقای شریعتی درترجمه کتاب تصرفاتی نابجا ــ ونابخشودنی ــ انجام داده!

سپس در پی آن شدم که ترجمه را با متن اصلی کتاب مقایسه کنم، وبا همکاری همکار عزیز، استاد گرانقدر دکتر مصطفی عبدالصادق توانستم متن عربی کتاب جوده السحار را از مصر تهیه نموده  با مروری گذرا بر متن اصلی وترجمه آن، تصرفات آقای شریعتی را در نکات زیر خلاصه کنم([2]):

1.     اضافاتی که مترجم بر کتاب وارد کرده: صفحات:137ـ 143ـ 146ـ147ـ 148ـ 151ـ 152ـ 153ـ 156ـ 158ـ 159ـ 161ـ 165ـ 166ـ 167ـ 168ـ 171ـ 172.

2.          تحریف در ترجمه صفحه146.

3.          تصرف نادرست در ترجمه: صفحات154ـ 155ـ 158ـ 165.

4.          ضعف در فهم عربی: صفحه149.

5.          ترجمه نکردن آنچه مخالف دیدگاهش است. صفحات144ـ 145ـ 153ـ 154ـ 155ـ 202([3]).

دکتر شریعتی نام "ابوذر غفاری، خدا پرست سوسياليست"را برای ترجمه اش انتخاب کرده در حاليکه عبد الحميد السحار نام زيبای "ابوذر غفاری یار رسول خدا" را برای کتابش انتخاب نموده بود! وهمچنين کتابش را با بحث بسیار زیبایی به عنوان"اشتراکیت در اسلام" با تقدیم حسن البنا اصلاح گر اسلام گرا ومؤسس جماعت إخوان المسلمین زینت بخشیده که شریعتی آنرا در ترجمه خود نیآورده است.

درک نادرست تاریخ اسلامی شریعتی را در برابر دو خلیفه اول رسول اکرم (ص) در دوگانگی قرار می دهد، او از طرفی آنها را چپاولگرانی می داند که خشت دیوار خلافت را کج نهاده اند وحق حاکمیت حضرت علی را به تاراج برده اند واز طرفی دیگر حکومت وتشکیلات سیاسیشان را سمبل سادگی وبیریایی وبرابری وتقسیم عادلانه ثروت معرفی می کند، واز زبان ابوذر می آورد که پیامبر اکرم عمرـ خلیفه دوم ـ را چنین وصف کرد:" تا هنگامیکه این مرد در میان شماست فتنه ای به شما نمیرسد"([4]).

واز سویی ابوذر را انقلابگری معرفی می کند که جانش را در راه به حکومت رساندن علی فدا نموده واز طرفی در جواب عمر که از او می پرسد آیا کسی هست که این بار سنگین خلافت را از دوشش کنار زند، می گوید: آری ! کسیکه خداوند بینیش را بریده وصورتش را به خاک مالیده باشد (کنایه از بدبختی وبیچارگی آن کس) ونامی از علی نمی برد!!

جواب علی که چرا با ابوبکر بیعت کرد، سخنان صادقانه علی در سوگ ابوبکر که از زبان ابوذر نقل شده، توضیح ابوذر از اطاعت بی چون وچرایش از عثمان ... چون مخالف آنچیزی است که در ذهن شریعتی است از ترجمه آنها سرباز زده است!

در حالیکه هر جا که می خواهد بیرحمانه برمتن اصلی کتاب اضافاتی می آورد، از زبان ابوذر عفیف وبا حیا معاویه را دشمن خدا وپیغمبر ودر ظاهر مسلمان ودر باطن کافر معرفی کرده دشنام می دهد([5]).

اصطلاح " به عزای مادرت بنشینی" را که عربها بدون توجه به معنای آن استعمال می کردند را به دشنام "بی مادر!" ترجمه کرده از دهان با حیاترین یاران رسول خدا کسی که پیامبر اکرم(ص) فرمودند که فرشتگان آسمان از او شرم می ورزند به ابوذر می گوید([6])!

با بروز تفکرهای سوسیالیستی واشتراکی در قرن گذشته میلادی شخصیت ابوذر در بین نویسندگان محبوبیت ویژه ای  کسب کرد، وهر یک سعی بر آن داشتند که ابوذر را از پشت عینک تصورات وایده های خودشان نگاه کنند، چون شریعتی ها اورا سوسیالیست خدا پرست معرفی کردند وچون شیخ محمد جواد آل الفقیها او را وجدان بیدار آدمیت نامیدند  وتوانستند با زیرکی خاصی پوستین تاریخ را به کنار زده او را سخنگوی افکار واندیشه های خود شان  قرار دهند. ولی هرگز خورشید برای همیشه پشت ابر نمی ماند، منیر الغضبان ابوذر را زاهدی مجاهد معرفی می کند وخالد محمد خالد در "مردانی در اطراف رسول اکرم" او را رهبر جناح مخالف ودشمن ثروتها می داند.

محمد جلال کشک در کتابچه اش تصویری زیبا از ابوذر عرضه می دارد واو را از دیدگاهی دیگر می نگرد. وبا زیرکی وقلم شیوایش به بسیاری از سؤالهای حیران وسرگردانی که شریعتيها برایش پاسخی ندارند جواب می دهد.

از اینرو برآن شدم که همميهنان فارسی زبانم  را در لذت بردن از خواندن این کتاب با خود شریک سازم، البته ادعا نمی کنم که این تصویر کاملی است از ابوذر، بلکه نگاهی است گذرا برشمه ای از بزرگی وجلال ابوذر ....

ابوذری که تنها می رود....

تنها می میرد...

وتنها برانگیخته می شود....

 

ن . م . ا

 24/3/84

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ابوذر

 تلخترين زبان حق

 

چه بسا که قلم در راه بحث وپژوهش می نهی، وتو خود ـ قبل از ديگران ـ باور داری که هرگز نخواهی توانست همه جوانب آن را بررسی وکنکاش کنی، وخود می دانی که در اين راستا اسراری است پنهان که جز خدای نداندش، واشاراتی است نهفته که عقل بشر را ـ حداقل در اين مرحله ـ توان تحمل ودرکش نيست.

آنگاه که در مقابل شخصيتی قرار می گیری که خود دريافته ای که نمی توان آنرا بطور فراگیر دريافت، شخصیتی که مؤمنان از قدم نهادن در راهش عاجز واز أسوه زندگی قرار دادنش عاجزترند، شخصيتی نمونه وأسوه ای که تاريخ توانسته آنرا با تمامی جوانبش هضم کند...

شخصيتی که عَلَم بَردارِ خطرناکترين هدفها وآرمانها بود، وآخرين نفس کالبدش را در پوستین آن هدف والا دميد...

در سايه قضا وقدری ثابت وتغییر ناپذیر، پله پله راهش را بسوی هدف وآرمانش طی می کند راهی که:" مسيرش را ... تنها می پيمايد... در پایان راه تنها بر بالينش جان می دهد... وروز قيامت تک وتنها بر آن راه برانگيخته می شود."

صدايی که بسوی والاترين آرزوهای انسانی ندا می دهد، وخود می داند که کسی در راهش قدم نخواهد نهاد... وروز رستاخيز خود در قالب يک ملّـت آزاده پيش می آيد... با پاکی وطهارتش، با صدق واخلاصش... پاداش آن همه سعادتی که برای بشريت اميد داشت... هرگز کسی از او پيروی نخواهد کرد، ولی پیروزی از آن اوست که روز قيامت خود به تنهايی نمایانگر ملّتی است...

با دوست وعزيزش پيمان بسته که حق را بگويد هرچند تلخ باشد... البته حق هميشه تلخ است واو تلخ ترينش را انتخاب می کند، با تلخ ترين کلمه ها وتلخ ترين شيوه ها... چنين به عهد وپيمان عزيز ودوستش پايبند است. وتا آنجا پيش رفت که خود با درد واندوه اذعان داشت که:" سخن حق برايم هيچ دوست وياوری بر جای نگذاشت...".

اين سخن حق بود که او را در قلبهای همه جای داد حتی در کالبد آنانی که از فکر ودعوتش به تنگ آمده بودند... همه دوستش داشتند وبرايش احترام ومنزلت خاصی قائل بودند...

همه ما أسوه ها را احترام می نهيم وبا چشمانی باز بسوی کمالی که در نمونه ها ومثالهاست خيره می شويم، وشاید هم همه انسانها به أسوه ها ونمونه گان عشق می ورزند... ولی هر کسی را توان آن نيست که با رمز کمال وأسوه گی دوستی کند ويا در کنارش بزيد وبا او رابطه داشته باشد... چرا که کمال هميشه چون عقابی است که بر کرانه های آسمانها تک وتنها سير می کند وبر قلّه های سر بفلک کشيده لنگر می زند، وخزنده گان با خيره شدن به آن تنهای قله های بلند با قلبی آکنده ی  حسرت ورشک از پروازش لذت می برند ... البته ما مجبور نيستیم که بر آن قلّه های بالا بوسه زنیم .... تنها با خيره شدن به آن بلندیهای مغرور بر تنمان بالهای عشق سبز می شوند وقلبهايمان از شدّت اميد آنچنان می تپند که گویی به پرواز در آمده ايم.

اما او: تنها می رود.. وتنها می ميرد.. وروز قيامت تنها بر انگيخته می شود..

 ابوذر خودش را چنين معرفی می کند:

" از قبيله وقوم خويش، غفاریها  کناره گرفتیم.. چرا که حلال وحرام نمی شناختند حتی ماههای حرام را حلال کرده بودند."

غفاريها قبيله ای راهزن بودند که در مسیر دريای سرخ سکونت داشتند. ابوذر، راهزن بر جسته وبا نام ونشانی بود که چه پیاده وچه سوار بر اسب لاغرش چون شیری درنده به کاروانهای تجارتی حمله ور می شد. راهزنی، با طبیعت وسرشتش آميخته شده بود تا جایی که حتی پس از اسلام آوردنش راهش را تغيير نداد! بیم ووحشتش خواب را از چشمان کاروانهای بت پرستان وقريشيان ربوده بود.

قبيله اش به هیچ قانونی جز قانون جنگل پایبند نبود، معاهده ها وقراردادهايی که همه اعراب بدانها احترام می گذاشتند در پيش غفاریان پشيزی ارزش نداشت!

عرب بر اين اتفاق بودند که در ماههای حرام به کسی تجاوز ويورش نشود، حتّی اگر کسی قاتل پدرش را در ماه حرام می ديد، دست به خنجر نمی برد وتنها از شمشيرهای برّان غفاریان بود که در اين ماهها خون می چکيد..!

قبيله ای راهزن، وأبوذر از شاخصترین پهلوانان راهزنان... راهزنی در جامعه عرب وبخصوص در اين مرحله از تاريخ معنايی غير از آنچه ما گمان می بريم دارد... راهزنی غالباً با نوعی"انقلاب" همراه است، ويا بطور دقيقتر می توان گفت با نوعی از"اندیشه ها وتصورات اجتماعی..." احساس به شراکت در آنچه در دست ديگران است... وبه چنگ آوردن آن حق با تير وکمان نه با خواهش وتمنا.

و"صعاليک"يا راهزنانی که رهبري آنها را "عروه بن الورد" بر عهده داشت راه بر ثروتمندان می بستند تا از ثروت ودارائیشان ما يحتاج خود وديگر مستمندان را برگيرند...

به چنگ آوردن لقمه زندگی حق ثابتی است در صحرا که کسی را توان انکار آن نیست... از قرنها پيش اعراب حق مهمانداری را برهمه فرض کرده بودند... سخاوتمندی صفتی بر جسته واجباری بود که بعدها با فطرت وسرشت عربها آميخته شد... سه روز تمام ميزبان می بايستی از ميهمانش به بهترين وجه پذيرائی کند...

اساس خوبيها وبديها، فلسفه ها وباورهایی است که جامعه برای حفاظت خود بصورت قانونهای ثابتی وضع می کند وگرايش مردم بسوی کاری ویا دوريشان از صفتی دلالت بر خوب بودن ويا پست بودن آن نيست...وجامعه ای که با نيرو وقدرت وتوان خويش کمرهای همه را به زمين می زند بخود اجازه می دهد تا قوانين اخلاقی را بر حسب مفاهيم خويش وضع کند...

صحرا نشينی که قدمهای حيرانش دنيایی از شنها را پشت سر می گذارد، زندگيش در گرو اولين آثار دهکده ای است که سر راهش سبز می شود وتا بدانجا می رسد هزار بار مرگ را با چشم خويش می بيند... واگر مال پرستی وبخیلی وخسیسی ورد کردن مهمان از عادات جامعه باشد اين مسافر حيران می بايستی بميرد... وأهل اين دهکده تنها در اين صحرا ی پهناور نيز روزی بدو خواهند پيوست...بله، در اولين سفری که راه به بيراهه برند ويا توشه راهشان ته کشد....

پس بایستی بنای فلسفه اخلاقيشان بر مهمان نوازی باشد وآنرا مايه شرف خود بشمرند، تا آنجا که مرد سخاوتمند، آزادی برده اش را مشروط به آوردن مهمانی می کند در شب سرد وطوفانی([7]).

ودر شبهای تاريک بر کوهها وتپه های اطراف خيمه هايشان آتشی بر می افروزند تا چون فانوس دريا کاروانهاي حيران وپريشان ومسافران تنها را بسوی خود بخواند ... وبدينسان بتوانند مهمانی بکف آرند وآب ونان وآسايشی برايش مهيا کنند، قبيله های سخاوتمندی که يکدگر را به کوچکی آتششان مذمت می کنند([8]).

ورفت وآمد زياد مهمانهايشان را مايه افتخار وسربلندی می شمارند تا آنجا که خانه هايشان مسافر خانه هر رهگذری است([9]).

همانطور که مهمان نوازی از جانب ميزبان صفتی شايسته واخلاقی والا ووظيفه ای مقدس بشمار می آيد از جانب ديگر چون حقی مقدّس برای ميهمان جلوه می کند... وبسيار زشت وننگ می پندارد که از اين حق محروم گردد، واز حق مسلم  خويش می داند که آنرا بدست آورد حتّی اگر مجبور شود با قدرت بازو حق خويش را از گلوی میزبان بیرون کشد!...

وبسيار اتفاق افتاده که صحرا نشينان برای دريافت حق مهمانی خويش دست به شمشير برده وبر قبيله ميزبانی که در حقشان بخل ورزيده تاخته اند...

ودر اسلام؛ فقیهان ودانشمندان اسلامی حق مهمان نوازی را سه روز اجباری دانسته اند... امام ابن حزم فرموده اند که: مهمانداری بر هر روستایی وشهری، جاهل ودانا، مدّت يک شبانه روز  در کمال اکرام واحترام شايسته وواجب است، وبمدت سه شبانه روز بصورت ميهمانوازی فرض است... واگر چنانچه ميزبان حق ميهمانی او را بجای نیآورد میهمان اجازه دارد که حقش را آنچنان که خود شایسته می بیند از او بگيرد...

ودر روايات آمده است که: گروهی از ياران پيامبر (ص) ـ از انصارـ گذرشان به روستايی افتاد، واز آنها حق مهمان نوازيشان را در خواست کردند...".

توجه داشته باشید که خودشان حق خود را طلب کردند.

برای روشن شدن بيشتر موضوع چنين تصور کن که شما در خانه ای را در محله ای از تهران ويا اصفهان می زنی وبه آنها می گويی که من ميهمانتان هستم... وحقوق مهمان نوازی را در خواست می کنی !...

بدون شک سر از کلانتری در می آورد، وخواهی ديد که همه قانونها وعادات وتقالید چون چکش بر سرت می کوبند وتو را سرزنش می کنند...

" روستائيان از مهمانداری انصاريها سرباز زدند، انصاريان نيز حقشان را با زور بازو گرفتند وبر سروصورت ميزبانشان نيز زخمهایی بر جای گذاشتند..."

شما می توانيد اينرا راهزنی وچپاول بناميد... در قوانين قضایی نيز اينرا دزدی وسرقت بالإکراه می نامند...

"روستائيان پيش اميرالمؤمنين خلیفه دوم رسول اکرم(ص) آمده از مهمانهايشان بسی شکايـت وگله نمودند".

 عمر که با روح صحرا آشنا بود بدون تعارف وبا صراحت تمام بدانها گفت که:"بندگان خدای را از آنچه پروردگارشان در پستانهای شتران می نهد منع می کنيد؟! مسافر از مقيم به آب حق دارتر است...".

عمر بر اين حرکت به ظاهر چپاولگرانه انصاريان ـ مهر تأیید وقبول می زند حتی اگر با نيروی بازو اعمال قدرت نيز همراه باشد!

بر اين قانون  واساس ومبدأ استواری که امیر مؤمنان اعلان نمود می توانی با دقت بنگری.

پروردگار است که رزق وروزی را درپستانهای شتران می آفريند ... پس هيچ احدی حق ندارد مسافر را از ملکيت پروردگارش منع کند...

تا بدانجا که عمر صراحتاً وبا نعره برّان بيان می دارد: مسافر از مقيمی که بر چشمه وقنات آب خانه وکاشانه اش را بنا نهاده بدان آب اولاتر است...

حال اگر براساس کجروی ونادانی هر چه بخواهيم از فلسفه های اشتراکيت کمونيستها ويا ملکيت مشترک را برگردن اين حادثه سوار کنيم تا چند پگاهی می توانیم سياست معينی ويا نظريه خاصی را تغذيه کنيم، ولی لحظه ای بعد با نظريه وفلسفه اسلامی که چون کوه استوار است برخورد می کنيم... فلسفه ای که فهم ودرک عمر از آن سرچشمه می گيرد... ديدگاه عمر از حقيقت وجود... حق زندگی ...اگر به گوش عمر می رسيد که شخصی يک درهم از بازارهای مدينه اختلاس نموده ويا دزديده، در همان لحظه دستش را قطع می کرد ويا بدارش می کشيد تا تخم فتنه وفساد را در نطفه خشک کند...

وهمين عمر است که حد وعقوبت را بر برده ای بيچاره می بخشايد تا جايی که می خواست صاحب آن برده را تنبيه کند... عمر در خشک سالی وقوانين مجازات را کنار می نهد... ودر اينجا به انصار حق می دهد تا با نيروی بازو حقشان را بدست آورند...

پس ديدگاه وفلسفه اسلامی همه مسائل را از دو زاویه نگاه می کند:

اولاَ: حاکميت مطلق پروردگار يکتا بر همه جهان وجهانیان.

دوماَ: حقوق انسانها همه انسانها در اين زندگی وبهره برداری از اين حاکميت ...

چرا که همه ما در پیشگاه خدای خويش چون دندانه هی شانه برابریم ....وهيچ انسانی حق ندارد که خودش را صاحب ارثيه وبهره ای خاص از پروردگار جهانيان دانسته ديگران را از آن محروم گرداند...

رابطه انسان مالک با ملکيت خاصش بدين درجه از شدت وحساسيتی که در تفکر غربيها نهفته است در اسلام وجود ندارد، عقل انسان غربی در مورد مالکيت فردی ــ وحتی در مراحلی که به اشتراکيت پيوست نتيجه تقدس مالکيت بود!... مارکس همه زندگيش را فدای اين کرد که ثابت کند خوبيها وفایده ها دسترنج کارگرانند، تا بدينصورت حق کارگر را در مالکيت به کرسی بنشاند!...

در حاليکه اسلام مسأله را با کمال ساد گی وآسانی وبا فلسفه ومنطقی که همه تفاوتهای طبقاتی جامعه را زير پا می نهد مطرح می سازد...

خداوند شبانگاه وروزهنگام پستانهای حيوانات را پر می کند... پس کسی حق ندارد که اين مالکيت را به خود اختصاص دهد...

وهمه بندگان وبرد گان خدايند... وتنها اوست مالک وسرور.

حق اولويت  در اينجا از آنِ نيازمند است... وچون مسافر در راه مانده از همه بدين غذا نيازمندتر بوده پس او بدانچه در پستانهای شتران است سزاوارتر است... حتّی از آن کسی که شتران را می پروراند ومی چراند...

اين تصويری بود از پشت صحنه تاريخ ديدگاه وفلسفه ی عربهایی که قرآن بدانها چنين فرمود:" والذين فی أموالهم حقٌ معلوم . للسائل والمحروم". "وآنهايی که در مالهايشان حق ثابت ومعينی است برای گدايان وتنگ دستان".

حقی است ثابت ومعين.

چيزی است که با صدقه وزکات وخيرات واحسان وسخاوت وبخشش و... تماماً فرق دارد.

حقی است ثابت ومعلوم:

وچون حق را ندهی، مردم حق دارند آنرا با قدرت بازو از تو بگيرند ويا مجبورت سازند آنرا به صاحبانش بازدهی.

ودر مورد آنها قرآن می گويد که: " خذ من أموالهم صدقه تطهرهم وتزکيهم بها...". وبگير از مالهايشان صدقه ای، وبدينصورت آنها را پاک گردان وقلبهايشان را تزکيه ده..."

بگير!...

با تمام قدرت ونيرو واجبار کردنهای قانونی، نه با خواهش وتمنا ونه با هزار ويک منت وتقلاء...

بگير!...

وبا اين درک وفهم ابوبکر(رض) شمشير کشيد تا خونهای آنهایی که به وحدانيت پروردگار يکتا ورسالت محمد(ص) شهادت می دهند ونماز بر پا می دارند ولی از دادن زکات سرباز می زنند را  به زمين ريزد...

وشايد همبستگی وهماهنگی جامعه های اسلامی در آن هنگام برهم شکست که گمان رفت زکات چيزی است اختياری، ومالياتی است که می توان از آن چشم پوشی کرد...زکات چيزی است دگر ... وفرضيت آن بر رأس المال است نه بر فايده ها ودرآمد ها مسئله ی ساده ای نيست ... حق مالکيت فردی را در بر می گيرد... تأکيدی است بر اشتراکيت وهمبستگی همه مسلمانان در ملکيت آنچه خداوند می آفريند برتری حق زندگی بر حق مالکيت، مبدأ واساسی است در زندگی عرب، وبا در نظر داشتن اين فلسفه می توانيم انگشتمان را بر نخ اول بافته وتفکير أبوذر بگذاريم...

برگرديم به حکايت اسلام او:

گفتند:

" من وبرادرم أنيس بهمراهی مادرمان رفتيم پيش يکی از دائيهايمان، که ايشان نيز از ما به بهترين وجه استقبال کرده مارا بسی گرامی داشت، تا جائی که خويشانش حسوديشان شد ودر گوشش وسوسه کردند که چون تو از خانه بيرون می روی أنيس با خانمت گرم می نشيند".

يعنی أنيس را به داشتن رابطه نامشروع با خانم دائيش متهم کردند...

" دايی مان برگشت وآنچه را به او گفته بودند برايمان بازگفت ... من بدو گفتم: هرآنچه در حق ما انجام داده بودی را بر باد دادی، ديگر نه ما ونه تو!

وبلافاصله بر شترانمان سوار شده براه افتاديم در حاليکه دائيمان دستمالش را بصورتش انداخته بود وزار می گريست ...

در مکه فرود آمديم وانيس شتری گرفته برای دادخواهی بسوی کاهنی که در آنجا بود رفت، کاهن نيز  أنيس را تبرئه کرد واو با دو شتر باز آمد.

در اين سفر با مادر وبرادرش به ميهمانی دائيشان رفته بودند وايشان نيز در مهمان نوازيشان کوتاهی نکرد، اما ابوذر حاضر نبود که حتّی کوچکترين شک وشبه ای را در اخلاقشان تحمل کند، هر چند که نقل قولی از ديگران  باشد... چرا که گوش نهادن به حرفهای مردم، وبازگو کردن حرفشان، در صراحت ابوذریعنی پذيرفتن آن ... او نیزسخاوت وکرم دائیش را برسینه اش زد، رابطه اش را با او با کمال صراحت وصرامت برای هميشه قطع کرد... واو را در حاليکه دستمال بر صورت گرفته زار زار می گريست واز اشتباهی که در حق ميهمانهايش روا داشته پشيمان بود پشت سر نهاد.

اشتباهی که منجر به قطع رابطه خانوادگی ورد ميهمان نوازيش شد...

وهمينکه به مکه می رسند انيس با يکی از شهريان ساده لو بر بيگناهيش بر يک شتر شرط می بندد وپيش کاهنی می روند، ــ ودر روايتی أنيس آنقدر آن کاهن را تعريف وتمجيد کرد تا او را بيگناه معرفی کند وشرط را ببرد. ـ وبا دو شتر ـ بجای شتری که با خود برده بودـ پيش مادر وبرادرش بر می گردد.

ابوذر حکايت اسلامش را برای برادرزاده اش چنين به تصوير کشید:

" از سه سال قبل از اینکه به دیدار پيامبراکرم(ص) مشرف شوم نماز می خواندم!!!

 گفتم برای چه کسی؟ ـ برادر زاده اش با تعجب می پرسد که تويی که رسول خدا را نديده بودی تا تو را بسوی خدايت راهنمائی کند برای چه کسی عبادت می کردی ـ فرمودند: برای خدا... گفتم: به چه طرفی روی می کردی؟

فرمودند: بدان سويی که پروردگارم مرا راهنمايی می کرد، شبها به عبادت می پرداختم تا جائی که از شدت خستگی چون پارچه ای بی روح نقش زمین می شدم...

تا آنوقت که اشعه های سوزان خورشيد مرا از جايم بلند می کردند.

روزی انيس به من گفت، که برای کاری به مکه می رود. در سفرش تأخير کرد وقتی برگشت از او سبب تأخيرش را جويا شدم. او گفت که در مکه مردی را يافتم بر دين تو...

با دقت به عبارت برادر ابوذر توجه کنيد که" در مکه مردی را يافتم بر دين تو"، ونگفت که ابوذر بر دين مردی است که در مکه است!...

ادامه داد: ادعا می کند که خداوند او را فرستاده... گفتم: مردم چه می گويند؟ گفت: می گويند شاعر است... جادوگر است ... کاهن است...

ـ انيس خودش شاعر بر جسته ای بود... انيس ادامه داد من سخن کاهنان را شنيده ام، حرفهای اين مرد با آنها هيچ شباهتی ندارد... حرفهايش را در قالب شاعران نیزگذاشتم ديدم که از دنيای شعر وشاعری بسی دوراست... قسم بخدا که او راستگوست ومردم دروغ می پردازند...

گفتم: پس شما لطفی کنيد ومواظب خانه وزندگيم باشيد تا من به مکه روم واز نزديک سروگوشی آب دهم..."

به مکه آمدم، از مردی پرسيدم: ببخشيد آقا، اين مردی که شما او را گمراه واز راه بدر شده می ناميد را کجا می توانم بيابم.

ناگهان مرد صدا بر آورد که آهای مردم اين هم از آنها است... مردم هم ريختند روی سروکله ام وبا چوب وچماق دمار ازروزگارم در آوردند وبيهوش وبيجان برروی زمين رهايم کردند، وقتی به هوش آمدم ديدم که غرق در خونم، رفتم جای آب زمزم وخودم را شستم واز آب نوشيدم، نزديک پانزده شبانه روز بدين حالت ماندم غذايم فقط وفقط آب زمزم بود وبس، کمی جان گرفتم وپوست خشک زده شکمم آب گرفته بود وهيچ احساس گرسنگی نمی کردم.

اين غذای چرب ونرم راهزن صحرا نشين است... حال اگر اسلام آورد چه خواهد شد؟!

قناعت وزهد با پوست وخون او سرشته است، اسلام آن را جلا وصيقل می دهد ونورانی می گرداند، به عبارت ديگر می توانی بگويی که قناعت وبا کم ساختن که شيوه وصفت صحرا نشينان بود را اسلام زهد نام نهاد، وثروت ودارايی امتحانی است بسيار سخت که قناعت وزهد را به مبارزه می طلبد.

نظريه های اجتماعی وفلسفه ای وطبقاتی حتّی اقتصادی زائيده افکار پوچ وبيهوده نيست، بلکه از استعدادهای فطریی که در انسان نهاده شده است سرچشمه می گيرد، وبا ارزشترين اين فلسفه ها آن نظريه ای است که با فطرت وسرشت انسان بيشتر مطابقت وهمخوانی دارد. وآن فلسفه ونظريه هایی که ساخته وپرداخته خيالهای بی روح انسانهای ماشينی است واز سرشت انسانيت فرسخها فاصله دارد، سرابی است که چند پگاهی بيش نمی تواند دوام آورد.

ابوذرادامه می دهد:

شبی ماهتابی وزيبا بود، تنها دو زن در کعبه طواف می کردند وبا زاری أساف ونائله را می خوانند([10]).

زنها غرق در عبادت وراز و نياز با خدايانشان بودند... غرق در قدسيت وجلال عبادت به تمام معنای کلمه، که ابوذر ناگهان بر آنها وارد می شود به بدترين صورتی که زن به وحشت می افتد می ترساند... بخصوص زنی که درعبادتگاهش غرق عبادت است ... در کعبه عبادت، وهنگام مناجات وراز ونياز در حالتی روحانی زير پای خدايان خود...

ابوذر با لهجه ای تند وصريح به آنها می گويد که:" خدايانتان را به همسری یکدیگردرآورید"!

گمان می رود که شدت حيرت وتعجب وترسشان از اين حرفهای عجيب آنقدر بالا بود که قدرت شنوائيشان را تکذيب کرده وسرشان را پايين انداخته شروع به طواف نمودند وگويی که هيچ اتفاقی نيفتاده باشد، وچون باردگر بدو رسيدند ... ابوذر حرف بسيار محکم تری را تحويلشان داد، حرفهایی که نويسنده معاصری چون من نمی تواند آنها را تکرار کند ـ جمله هايی که ديگر برای شنونده راهی برای تأويل و تفسير ويا عذروپوزش نمی گذاشت...

"آنها ولوله کنان وپريشان فرار کردند وداد می کشیدند که: اگر کسی از مردان ما اینجا می بود می دانستيم با تو چه کنيم ... در راه به رسول خدا(ص) وابوبکر بر خوردند، وچون زنها را بدين حال ديدند از آنها پرسيدند: چه بلائی سرتان آمده؟ گفتند: گمراهی در کعبه است، گفتند: به شما چه گفته؟

زنها جواب دادند: سخن بسيار زشتی که ما را توان تکرار کردنش نيست...

پيامبر اکرم(ص) تشريف آوردند وحجر الأسود را بوسه زده با دوستش طواف کردند، سپس نمازگزاردند، من هم آرام بدو نزديک شده سلام کردم، السلام عليک يا رسول الله... اولين کسی بودم که به پيامبر خدا سلام اسلام را هديه دادم.

ايشان جواب دادند: وعليک ورحمه الله ... سپس فرمودند: کيستی؟ گفتم: مردی از غفار..."

اينجا نقطه ايست که گمان نکنم کسی تاکنون آنچنان که حقش است بدان توجه کرده باشد، وآن تصويری است که ابوذر از رد فعل پيامبراکرم (ص) بيان می دارد...

ابوذر در ادامه می گويد که چون خودم را به پيامبر خدا (ص) معرفی کردم ناخودآگاه دستش را بر پيشانيش نهاد.."

اين حرکتی است طبيعی که از انسان در هنگامی که چیزی را بيادش می آورند ــ ويا چيزی که در ذهنش خوابيده بوده را ناگهان بياد می آورد ــ شدت تعجب وحيرتش دستش را می ربايد وبر پيشانيش می زند...

وشايد هم تعجب می کند که چطور چنين مسأله ای از ذهنش پريده... حيرت وشگفتی از اتفاق افتادن آنچه انتظارش می رفت...

ابوذر خشک وحيران با خودش می گويد: آيا از اينکه از قبيله غفارم بدش آمد؟! خواستم دست مبارکشان را بگيرم که همراهش دستم را گرفته مرا برزمين نشاند. وحقا که رسول اکرم(ص) را بهتر از من درک کرده بود! سپس رسول اکرم(ص) سرشان را بلند کرده فرمودند: چند وقت است که اينجایی؟ گفتم: پانزده شبانه روز است، فرمودند: در ميهمانی چه کسی بودی؟ گفتم:در همين جا بودم وغذائی جز آب زمزم نداشتم،آنقدر نوشيده ام که چاق شده ام وپوست  بدنم آب گرفته وهيچ احساسی هم به گرسنگی نکرده ام. فرمودند: اين آب مبارکی است وغذای گرسنگان".

چه چيزی حيرت وشگفت رسول اکرم را برانگيخت؟

ايمان مردی از غفاريها؟

نه! ... رسول خدا(ص)  می داند که او بسوی همه بشريت آمده است... وپس از ايمان آوردن ابوذر او را برای دعوت ملّت وقومش فرستادند، وهيچ قوم وقبيله ای چون غفاريان اسلام را به آغوش نپذيرفتند: نيمی از آنها در همان وهله اول ايمان آوردند ونيم ديگر ايمانشان را به لحظه ديدار با پيامبر خدا(ص) در مدينه موکول داشتند...

اسلام غفاريها شادی آفرين بود وهيچ جای تعجب وحيرتی هم نداشت... تعجب وحيرت برای رسول خدا (ص) می توانست از اين باشد که مردی را بيابد که پيش از ديدار با او ايمان آورده...از اينکه مردی اورا با نوای روح بخش "السلام عليکم يا رسول الله" بخواند، قبل از اينکه او را به اسلام دعوت داده باشد! ... شايد تنها صحابی وياری از ياران رسول خدا(ص) ـ تا آن زمان ـ بود که خود بسوی اسلام پر کشيده بود... واو آنچنان که روايات آورده اند پنجمين شخصی بود که به اسلام گرويد.

نقطه ديگری غير از نام ونشان غفاريها ووحشيگريشان که باعث شد رسول اکرم (ص) دستشان را بر پيشانيشان نهند، وابوذر حيران وماتم زده سعی در گرفتن دست مبارکشان کند، تا مسأله را برايشان شرح دهد، وابوبکر اورا باز دارد... به حرفهای ابوذر لختی بنگريد؛ "ابوبکر او را بهتر ازمن درک کرده" یعنی ابوبکر اين حرکت پيامبراکرم(ص) را بهتر از من فهميده بود وکنه آنرا درک کرده بود، چيزی غير از آنچه در ذهن من بود... ([11])

اگر مسأله آن می بود که به ذهن ابوذر خطور کرده بود، پيامبر خدا بر ايمانش تعليق وتفسیری می زد ويا تلمیحی واشاره ای می کرد...

ويا اينکه آنچنان که از عادت مبارکشان بود حمد وسپاس درگاه الهی می گفت که غفاريان یه میان را هدايت بخشيده.

سخن از غفاريها به  می رود... وتا آخرين لحظات ديدار که بار دگر سخن از غفاربميان می آيد وپيامبراکرم (ص) ابوذر را بعنوان سفير ودعوتگر بدانجا می فرستد وبدو امر می کند که تا خورشيد اسلام ظهور ننموده وپيامبراکرم(ص) هجرت نفرموده در آنجا بماند، تا اين لحظه يادی از غفاريان نيست... وابوذر تا پس از جان گرفتن اسلام ونيرومند شدنش تا جایی که قدرتهای بزرگ را به مبارزه می طلبيد، يعنی تا پس از غزوه خندق ـ احزاب ـ پيش پيامبر (ص) نيامد.

در اين روايت پيامبر خدا(ص) هيچ تفسير ويا شرحی از اين کار خود ابراز نمی دارد، وحتی ابوذر نيز چيزی نمی پرسد... نمی دانيم آيا از حيرت وشگفت پيامبر وتدخل ابوبکر بدين نتيجه رسيده بود که نباید در اين مسأله کنجکاوی کند؟! البته ما امروزه با اراده وتوانی از آن ذات پاک از خود می پرسيم که حقا چه چيزی تعجب وشگفت رسول اکرم(ص) را برانگيخت؟

سؤالی که گمان نمی کنم کسی جوابی برايش داشته باشد... شاید روح حکمت های نهفته در فراسوی این "حديث" بدين اشاره می کند که پيام آور آسمان را خبری بود پيشين ــ از آسمان ــ از اين مسافرغفاری...!

ولی چه بود آن خبر؟!

خد ا ورسولش بدان آگاهتر وداناترند...

استاد " البهی الخولي" اين حرکت رسول اکرم(ص) را چنين تفسیر می کند:" پيامبرخدا بسی شگفت زده وحيران ماند از اينکه کسی از اين قبيله به اسلام روی آورد در حاليکه هنوز هم اسلام در مکه ودر نهايت سريت زير زمينی حرکت می کرد..."

شايد اين تفسير همان گمان ابوذر است ؛ " با خود انديشيدم که آيا از اينکه از غفاريان هستم بدش آمده".

حدس وگمان قانع کننده ای نیست که در ذهن خود ابوذر خطور کرده بود وهيچ دليل وبرهانی بسوی بدآن اشاره ای ندارد...

پيامبرخدا از اينکه ابوذر از غفار است ناراحت نشده که هيچ(!) بلکه اورا بعنوان پيک ودعوتگر خويش بسوی غفاريان فرستاد ودر جواب ابوذر که خودش را از غفار معرفی کرد فرمودند:" خداوند مغفرت کند وببخشايد غفاريان را "... وهيچ اشاره وشرح وتفصيلی بدانچه در ذهن ابوذر آمده بود قوت نمی بخشد، بطور مثال ايشان نگفتند که؛ از اينکه خبر اسلام بمن رسيده بود پيامبر حيرت زده شدند... در همچنين حالتی حيرتزد گی با خوشحالی ورضايت همراهی دارد... که اين معنا را ابوذر احساس نکرده بود، چرا که اگر چنين حالتی پيش می آمد يعنی اينکه پيامبر خدا بسيار خوشحال می شدند... در نتيجه ابوذر در شادی با ايشان هماهنگ می شدند نه اينکه سعی کنند با گرفتن دستان مبارکشان جلوی خوشحاليشان را بگيرند!

البته اگر رسول خدا (ص)  از ايمان آوردن غفاريان حيرت زده می شدند که چگونه در اين لحظه های اولين اسلام که هنوز دعوت در مرحله زيرزمينيش است ايمان در قلب صحرا رسوخ پيدا کرده است... حتماً اين خوشحالی را با کلماتی چون "سپاس خدای را" ويا "پاک ومنزه است ذات پاک الهی" ويا هر سخن ديگری که بيانگر شادی وخوشحالی وشکرالهی می بود، بيان می داشتند...

ناگهان دست بر پيشانی زدن، وبه زمين خيره شدن، در عادات مردمان نمی تواند علامت تعجب وشگفت زدگی از سرعت انتشار دعوت وپيوست بيگانگان به کاروان اسلام باشد... چنين مسأله ای جای دارد که خوشحالی وشادی بيافريند نه انديشيدن وخيره گی !

شايد کسی بگويد؛ پيامبراز اينکه اسلام قبل از محکم شدن پايه های اساسی آن بروز کرده قد علم کند ترسيدند که مبادا غافلگيرانه مورد هجوم وحشيانه دشمن قرار گيرد... واين دستور پيامبر به ابوذر که به قبيله اش برگردد وتا انتشار يافتن وقدرت گرفتن اسلام درآنجا بماند اين سخن را تصديق می کند...

با نگاهی ديگر در روايت می بينيم؛ پيامبر ايشان را امر کردند که بسوی قبيله اش رود وآنها را به اسلام بخواند، واگر گمان بالا صحت می داشت شرط عقل ايجاب می کرد که پيامبراکرم بدو امر کند که اسلامش را از مردم پنهان دارد وساکت وآرام در گوشه ای پناه گيرد وبا کسی در مورد اسلام هيچ سخن نگويد ... چرا که دعوت غفاريها به اسلام وايمان آوردنشان ـ با توجه به موقعيت جغرافی قبيله که سر راه کاروانها قرار داشت ـ يعنی انفجاری هولناک که صدها برابرقدرت ابوذر در رساندن صدای اسلام در گوش همه قبيله های عرب ودر دنيای آنروز عرب صدا خواهد کرد...                      

وپيامبر نيز هيچ ازابوذر نپرسيدند که چگونه خبر اسلام به گوشت رسيده، چرا که ديدار در مکه صورت گرفت وهمه مکه خبر از اسلام بود ومحمد، وحتی گوشهای برادر ابوذر خبر مردی که بر دين ابوذر است(!) را از دهانهای مردم مکه ربوده بود.! وآن دو زنی که دشنامهای ابوذر را شنيدند فوراً به او اتهام زدند که از اين حزب وگروه جديد است، گروه از راه بدر شده ها، گمراهان، مخالفان دين وآئين نياکان... تا جايی که وقتی ابوذر از آن برده بيچاره وترسو سراغ پيامبر خدا را گرفت ناخود آگاه برآشفت وبا ترس ولرزه داد بر آورد؛ آهای مردم اين از آن گمراهان است. ومردمی که از آن مرد گمراهی که خدايانشان را به باد مسخره گرفته بود دل پری داشتند ناگهان بدو حمله ور شدند و جام خشم وغضب خويش را در سنگها وچوبها وچماقها واستخوانها وخلاصه هر چه دم دست بود نهاده بر سر ابوذر خالی کردند...

پس اسلام أبوذر رازی نيست که بايستی پنهان بماند... و اسلام ابوذر در مکه دليلی ندارد که خبر اسلام به غفاريان رسيده باشد... البته اطلاع يافتن غفاريها امری مستحيل وعجيب نيست که بخاطر آن پيامبر أکرم دست مبارکشان را بر پيشانيشان زنند... أبوذر حيران وپريشان گردد... أبوبکر سر وراز قصه را دريابد، که چرا پيامبر اکرم چنين در فکر فرو رفت... ابوذر ناخواسته واکنش نشان دهد.. ابوبکر جلويش را بگيرد، آنگاه ابوذر در يابد که اشتباه فهميده است... و ابوبکر بيش از او پيامبر را در يافته، "چرا که دوستش را بهتر درک می کرد...".

همه اينها ما را وا می دارد که گمان بريم اين ديدار برای پيامبر اکرم تازگی نداشت، وآن لحظه در چهار چوبه آن ديدار خلاصه نمی شده بلکه ﭘرده از خاطره هايی که دل زمان ومکان را مي شکافته برکشيده است.

البته خداوند ورسولش داناترند،... وما با کوشش خود در پی دريافت حقيقت، تنها سعی در کسب ثوابی داريم از درگاه کرم الهی!..

سپس ابوذر با رسول اکرم به خانه ابوبکر می روند تا از کشمش طائف نوش جان فرمايند.

گفتند:" وآن اولين غذائی بود که پس از رسيدنم به مکه می خوردم، ( آری! پس از 15 روز تمام!)، پس از چندی باز پيش رسول اکرم صلی الله عليه وسلم آمدم ايشان فرمودند:" مسير دعوتم بسوی نخلستانی کشيده می شود که گمان می برم يثرب باشد، آيا شما دعوت مرا به قوم وخويشانت می رسانی، شايد خداوند سرافرازشان کرده تو را نيز اجر وپاداش دهد..".

وبه زودی خواهيم ديد که چگونه ابوذر بر اين عهد وپيمانش ثابت قدم می ماند، ودر راه خدا از هيچ کسی دلهره وواهمه ای به دل راه نمی دهد.. وحق را هر چند تلخ باشد می گويد، شايد هم با تلخترين جمله ها...

خودش می گويد:" پيش برادرم انيس آمدم بمن گفت: چه کار کردی؟ گفتم: به خدای عالميان ایمان آوردم و به صداقت رسولش گواهی دادم. گفت: مرا نيز توان بی مهری با دينت نيست، من نيز ايمان آورده شهادت می دهم. سپس پيش مادرمان رفتيم، ايشان نيز ايمان آورده وشهادت دادند پس از آن پيش قبيله مان غفار برگشته به اسلام دعوتشان داديم، نيمی از آنان به اسلام گرويدند وپسر رحضه غفاری که رئيسشان بود امامتشان را بر عهده گرفت..".

دقت کن که ابوذر اسلام را برای قومش به ارمغان آورد وبا دعوت او بود که آنها به اسلام شرفياب شدند... اما او در نماز امامتشان نمی دهد... بياد بياور که چرا پيامبر اکرم صلی الله عليه وسلم پيشنهاد امارت ورهبری ابوذر را نپذيرفت...

پس اين مرد برای رهبريت ساخته نشده بود... در غير اينصورت بدون شک امامت مسلمانانی که با دعوت او به اسلام گرويده بودند را بر عهده می گرفت...

قصه اولين ديدار پيامبر اکرم وابوذر چنين به پايان می رسد.. ديداری که می توان آنرا ترجمه ای دانست از جوانب پوشيده اخلاقی ونفسياتی اين شخصيت، ديداری که بيانگر پشت پرده ماهیت وشخصيت ابوذر است...

1.                  راهزنی است از قبيله ای که حرمتی برای ماههای حرام قائل نيست.

2.                  مردی که قبل از شنيدن نام اسلام نماز می گذارد!

3.                  چون خبر اسلام به گوشش می رسد با ايمان بسويش می شتابد.

4.                  در رد بتان بسيار شديد است... ودر نقد وبدگوئيشان زبانی تند دارد.

5.                  15 روز تمام طاقت دارد که با آب، وتنها آب، زندگی کند.

6.                  سپس آن ديدار عجيب...وتأمل وحيرت پيامبر اکرم.

7.         وچون اسلام می آورد رسول خدا او را به عنوان پيک دعوت خويش بسوی قومش رهسپار کرده بدو امر می کند که تا برافراخته شدن پرچم اسلام در مدينه، برنگردد.

سپس ابوذر را گم می کنيم وهيچ از او نمی شنويم، اسلام بَند وبساط خويش را از مکه جمع کرده راهی مدينه می شود...

پيامبر شمشير برانش را بر گردنهای مشرکان در غزوه بدر فرو می آورد وپيروزی سرشاری نصيب مسلمانان می گردد، پس از آن شکستی تلخ جامعه اسلامی را در غزوه احد می لرزاند وعربده ونعره مشرکان فضای پاک وبی آلايش صحرا را پليد می کند، پس از آن غزوه ها ومشکلات وپيروزيهايی است پی در پی تا غزوه خندق.. ودر غزوه خندق همه نيروها واحزاب کفر از زمين وزمان، چپ وراست بر پيکر اسلام می تازند.. گويی که فردای آن نه نامی از اسلام بر جای خواهد ماند ونه نشانی.. اينجاست که دست توانمند وکمرشکن الهی بار دگر با لطف خويش احزاب کفر را برهم می زند وبار دگر پرچم اسلام در تلاطم وحيرت زمانه بر افراشته می شود.. ورسول اکرم به تحولاتی عميق بشارت می دهد وسياست دفاعی خود را با تکنيکی هجومی عوض می کند:" از اين پس قريشيان هرگز بر شما حمله نخواهند کرد.. شمائيد که بر آنان می تازيد".

تنها اينجاست که بار دگر ابوذر طلوع می کند.. وديدار دوم بثمر می رسد، البته اين ديدار نيز طعم خاصی دارد.. وقتی به محضر رسول اکرم وارد شد پيامبر خدا در او نگريسته فرمودند:" تويی! أبو نمل".. ـ و"نمل" و"ذر" دو کلمه مترادف بمعنای مورچه اندـ.

ايشان گفتند: ابوذرم، يا رسول خدا!..

ابوذر چگونه با جامعه مدينه در کنار پيامبر اکرم زيست؟ جامعه ای که در آن مردان امپراطوری آينده اسلامی تربيت می يافتند. ورهبر اين جامعه که در واقع دانشگاهی بزرگ بود بخوبی دانشجويانش را می شناخت ومی دانست که چه کسی را به چه کاری گمارد..پیامبررا در قلب او جايگاه خاصی بود، که هميشه ابوذر از آن با لقب "محبوبی" ـ عزيزم ـ که برای پيامبر اکرم اختيار کرده بود ياد می کرد.. هرگز ابوذر جز با اين لقب نام پيامبر را بر زبان نمی راند.. "خليلی"..ـ دوست من ـ.

ابوذر هميشه گل سر سبد مجلس پيامبر اکرم بود ودر صدر مجلس جای داشت واگر غيبت می نمود پيامبر اکرم با توجه واهتمام خاصی جويای حالش می شدند..

اين حقيقت را برای ما ابودرداء نقل کرده است، کسی که ابوذر با او برخورد بسيار شديدی داشت که بزودی خواهيم ديد...

غزوه تبوک بود، بدون ابوذر به پيش می تاختیم، مسلمانان گمان بردند که ابوذر نيز در جای زده!.. سپس ابوذر بود که تنهای تنها قدمهای پرتوانش را بر صورت شعله های آتشين صحرای سوزان وخشک می زد تا به لشکر رسيد واينجا بود که آن سخنان دلنشين وزيبای پيام آور توحيد او را نوازش داد، بهترين جمله هايی که يک سرباز می تواند از فرمانده اش بشنود ويا يک مسلمان از پيامبرش؛"در نبود تو احساس می کردم عزيزترين خانواده ام را گم کرده ام".

درود وسلام خدا بر تو بادا ای پيام آور آسمان!.. او را از خانواده ات می شماری.. بلکه چون عزيزترين فرد خانواده ات که از تو دور مانده!...

پيامبر خدا فرمودند:" چه کسی در روز قيامت به همان حالی بمن می پيوندد که در دنيا رهايش می کنم؟..

ابوذر گفت: من! ای رسول خدا.. پيامبر اکرم صلی الله عليه وسلم فرمودند: راست گفتی.

سپس رو به يارانش کرده فرمودند: "هيچ درختی وهيچ صخره ای بر راستگوتر وباوفاتر از ابوذر سايه نینداخته.. "ـ آری هرگز دنيا شاهد راستگوتر وبا وفاتر از ابوذر نخواهد بود ـ " هر که می خواهد زهد وپارسايی عيسی عليه السلام را ببيند به ابوذر بنگرد".

در شباهت دادن پيامبر اکرم ابوذر را به عيسی معناها ودلالتهايی نهفته است.. چرا که حضرت عيسی زاهد دنيا بود وهر آنچه در آن... زهد وپارسايی کسی که هيچ حکم وفرمانی از فرامين الهی در باره دولت واقتصاد ومال وثروت را پشت پا نمی زند.

زهد وپارسایی ابوذر، زهد کسی است که دنيا را پشت سر نهاده، نه زهد شخصی که مسئوليتهايش را تحمل کرده، سعی می کند تا حقش را ادا کند، ويا بتواند از پيچ وخم حق وباطل آنگونه جان سالم بدرآرد که نه او را از دنيا بهره ايست ونه عذابی گريبانگيرش.. آنچنانکه امام وپيشوای زاهدان وپارسايان دنيا خليفه دوم رسول الله عمربن خطاب آرزو داشت..

ابوذر با پيامبر خدا عهد وپيمان بست تا او را با حالتی که در دنيا بدرقه کرده در روز قيامت ملاقات کند... وبسيار اصرار داشت که هر طور شده اين عهد وپيمانش را بجای آورد، وتنها در اين صورت بود که می توانست از خودش راضی گردد..

واينچنين بخودش می باليد.." من در روز قيامت از همه شما به رسول اکرم صلی الله عليه وسلم نزديکترم... چرا که من بارها از ايشان شنيدم که می فرمودند "نزديکترين شمايان به من آنکسی است که به همان وضع وحالی که او را در دنيا گذاشته ام مرا در آخرت دريابد..". وبخدا سوگند که هر يک از شما به چيزی چسبيده ايد مگر من!"

او برای خود راه ورسمی را انتخاب کرده بود ونقشه ای در سر داشت ولحظه های زندگيش را فدای رسيدن به آن هدف يعنی نزديکی به کمال واسوه گی، کرده بود.

ورسول خدا نيز او را برای اين مقام ورتبه انتخاب ومهيا ساخته بود.. نقش "الگو" و"مثال" که آرزوهای محرومان را بر انگيخته می سازد.. عرش وجبروت ثروتمندان را به لرزه در می آورد.. ندای پرطنين حق... وحتی اگر حق ناممکن باشد.. چرا که دنيا در فراق صدای حق در دره های وحشتناک تاريکيها سقوط خواهد کرد وانسانيت رنگ وبوی خودش را از دست خواهد داد..

ابوذر از رسول اکرم صلی الله عليه وسلم خواست که او را وصيتی کند، ايشان فرمودند:" بينوايان را به دوستی گير وبا آنان نشست وبرخواست کن". سپس گفتند: باز مرا وصيت کن. ايشان فرمودند:"در راه خدا از هيچ کس ترس وواهمه ای نداشته باش، حق را بگو اگر چه تلخ باشد".

می گفت که:" دوست وخليلم بمن آموخته که هر مال ومتاعی چه طلا باشد يا نقره چون اندوخته گردد در روز قيامت اخگری خواهد بود که صاحب ومالکش را با آن داغ می کنند مگر آنکه آنرا در راه خدا خرج کند".

وگفت:"دوست وخليلم به من آموخته که کنار پل جهنم راهی است ناهموار ولغزان، که اگر سبکبار باشيم بهتر می توانيم از آن بگذريم تا سنگين بار".

وابوذر بر حرف حرف وکلمه کلمه عهد وپيمانش با دوستش استوار وپایدار بود..

از اينکه در خانه اش يک درهم طلا ويا نقره باشد أبا می ورزيد، وبرای خرج خانواده اش اسلوب وروش بسيار عجيبی را انتخاب کرده بود، پولهای طلا ونقره اش را با پولهای بی ارزش مس وسرب عوض می کرد هر چند که بسيار زياد وخیلی سنگين باشند..! حتی اگر از بار کج ولغزان صاحبان طلا ونقره روز قيامت هم سنگينتر شوند.. وشک وشبهه ها را نيز می توانست برانگيزد، همانگونه که مخالفانش در شام هنگامی که خليفه سوم بنا بر شکايت امير شام از او، او را خواست چنين تصوير کردند که: خورجينهای  پولی دارد که يک مرد را توان حملش نيست!..

مخالفانش می گفتند: نگاه کنيد بدان کسی که ما را به زهد وپارسايی می خواند، وخودش کيسه های پر از پول دارد!

وهمسرش داد می زد: اينها پولهای بی ارزش آهنی هستند!

ابوذر از آنانی نبود که به ظواهرتوجه کرده با چپ وراست کردن سخن سعی کند به خواسته دلش جامه عمل بپوشاند(1).. هرگز! هدف وآرمانی که بدان ايمان آورده بود واضح وروشن بود.. البته که اندوختن ثروت وجمع کردن مال ومنال هرگز با اين نوع پولهای بی ارزش امکان پذير نيست... دخترش وقتی که برای خريدن غذا به بازار می رفت پولها را در سبد ويا خورجينی حمل می کرد وفروشندگان بارها با ديدن اين پولها چيزی به او نمی فروختند ومی گفتند که اين پولها باطل شده است.. وتنها بخاطر اينکه بسيار سنگين بود وحساب کردن ونگهداريشان مشکل..

اندوختن مال وثروت تنها با طلا ونقره امکان دارد... اما جمع کردن ثروت با آهن وسرب يا مس تنها پرده از مقدار ثروت صاحبش می کشد وشک وشبهه را بر او بر می انگيزاند..

وآنانکه از نقش طلا ونقره در پديد آمدن نظام سرمايه داری نوين خبر دارند آرزو می کنند که ای کاش دعوت ابوذر دنيا را در بر می گرفت.. بسياری از حکومتها بر اساس روش ابوذر پولهای نقدی بزرگ را باطل کردند تا از اندوختن ثروت وفرار آن به کشورهای خارجی جلوگيری کنند..

واو با خود عهد وپيمان بسته بود که در آن حالتی که پيامبر را وداع گفته او را باز یابد، وپيمان بسته بود که حق را هر چند تلخ باشد بر ملا گويد..

البته حق هميشه تلخ است.. وابوذر تلخترينش را انتخاب می کرد.. واو بود که به آن دو زنی که بتها را پرستش می کردند پيشنهاد کرد که ..(؟).. خود را به خدايانشان دهند.. اينچنين کلماتش را انتخاب می کرد!..

به ملاقات تندش با ابو موسی اشعری توجه کن..ـ ابو موسی از ياران بزرگوار پيامبر اکرم صلی الله عليه وسلم است که با يک دنيا شوق ومحبت بسوی ابوذر می آيد واو را در آغوش می گيرد ومی گويد: مرحبا، بسيار خوش آمدی برادرم. ابوذر او را به تندی وبا خشونت کنار می زند ومی گويد: از من دور شو! از روزی که امارت را پذيرفته ای تو ديگر برادرم نيستی!

ابوذر امارت وسلطنت را فساد وگمراهی می داند، وپذيرفتن مسئوليتهای آن پيش او يعنی از بين رفتن رابطه برادری.. واين نظريه ايست که بيش از هزار سال بعد از ابوذر "ستيوارت مل" آنرا مطرح ساخت؛ هر سلطه ای فساد است وسلطنت مطلق يعنی فساد مطلق.

آيا هر کسی که مسئوليت امارت را قبول کند در ديدگاه ابوذر متهم است؟ همه ياران برجسته رسول اکرم وصحابه بزرگوار در رده های بالای حکومتی ادای واجب می کردند..؟! روش او از بيزاری از حکومت وسلطنت خبر می دهد.

او همزمان با وفات ابوبکر مدينه را به قصد شام رها کرده بود واز مواقف او با خليفه دوم عمر اطلاعی نداريم..

ودوباره بر صحنه ظاهر نمی شود مگر با تغییر وتحولاتی در دنيا وبا شوق وآرزوی محرومان به کلمه حق .. حق تلخ!..

باز به موقفش با "ابو درداء" توجه کن... گذر ابوذر بدانجا رسيد، ديد که ابودرداء برای خودش خانه ای می سازد، با سخنانی تند ولهجه ای تکان دهنده بر او تازيد که آجر را بر گردنهای مردم سوار کرده ای؟!..

وهر که خانه ای ويا حتی کلبه ای هم ساخته حتما برخی خشت وآجر را برايشان حمل کرده اند.. اما روش ابوذر در اينجا پرده از بسياری مفاهيم خاموش برمی کشد.. او همه آنانی را که در طول تاريخ مردم را مجبور ساخته اند خشت وآجر را برايشان حمل کنند متهم می سازد از "خوفو" فرعون مصر که اهرام را بنا نمود تا ابودرداء وآن کلبه  متواضعش..

ابودرداء حيران خود را در می يابد که اين سر پناهی است که برای خودم می سازم...

باز ابوذر همان سؤال را محکم در گوشهای او می توپد، تو گويی که ابوذر، انسانيت را مخاطب قرار داده: آجر را بر دوش انسانها سوار کرده ای؟!..

أبودرداء مات ومبهوت می گويد: انگار از من ناراحت شدی؟..

اين سخن او حس "حق تلخ" ابوذر را برانگيخت.. اينجا بود که ابوذر با سخنانی خشک وبا لهجه ای تلخ وسرد به او توپيد که: اگر تو را در بين کثافتهای فاميلت می يافتم برايم بسی شايسته تر بود از اينکه در اينجا ببينمت.

ابودرداء صحابی وياری است بزرگوار از ياران رسول خدا که در جنگهای بسياری رشادت نشان داده، در بسياری از جنگها که ابوذر در آنها نبوده جانش را طعمه شمشيرها قرار داده، کسی است که مدرک زهد وپارسايی دارد، آن کسی که در موردش گفته شده است : دنيا را با دو دست وسپرش از خود می راند، ودر بهشت او را قصری است که نه چشمی چون آنرا ديده ونه گوشی شنيده .. ونه خيالی را توان تصور آن است..

.. اما.. چون برای خود خانه ای می سازد، سزاوار چنين سرزنش سخت ودردناکی است از ابوذر..

البته نبايد ما با ديد طبقاتی به اين گفتگو نگاه کنيم، وگمان بريم که "ابو درداء" نمونه ای است از مالکان وثروتمندان ومحتکران و"ابوذر" امام وپيشوای محرومان وکارگران..

هرگز.. ابودرداء کسی است که توان صبر در مقابل اسراف وتبذير را ندارد وبا ديدن کوچکترين اثری از آن خشم وغضب آتشينی در سينه اش انقلاب می کند.. کسی است که وقتی به جشن ازدواج "سالم بن عبدالله بن عمر بن خطاب" داخل شد وديد که ديوارها را با پارچه هايی سبز زينت داده وآراسته اند سراسيمه وخشمناک به عبدالله بن عمر گفت: ای فرزند عمر، اين ديگر چيست؟ ديوارها را می پوشانيد؟!

عبدالله بن عمر سرشکسته وخجالت زده گفت: ببخشيد اين کار زنهاست.. که البته اين نقطه ضعف عبدالله بود، که با زنها بسيار نرم خويی نشان می داد واين همان دليلی بود که عمر بسبب آن او را شايسته خلافت نمی دانست..

ابودرداء گفت: هرگز گمان نمی کردم که زنها بر تو چيره شوند... بخدا سوگند که غذايت را نمی خورم. وبيرون رفت..

ابودرداء در اينجا روش پيامبر اکرم صلی الله عليه وسلم  را انتخاب کرد که وقتی ديدند مادر مؤمنان عائشه کلبه اش را با پارچه هايی که بر ديوارها گذاشته زينت بخشيده آنها را کنار زده فرمودند: ای عائشه، خداوند در آنچه بما ارزانی داشته ما را امر نفرموده که سنگ وگل را لباس بپوشانيم.

در ساده ترين روش برای درک مطلب می توان ياران رسول خدا را چون سربازان در يک صف قرار داد. اينجاست که عبدالله بن عمر را در سمت راست می بينيم.. چرا که در پوشاندن ديوارها اشکالی نمی بيند، در سمت چپ صف ابودرداء است که راضی به پوشاندن ديوارها نيست، در سمت چپ چپ ابوذر است که اصلا با بنای دیوارها مخالف است!..

اجازه دهيد که سخن از چپ وراست را تا درک برخی از صفات روشن ابوذری... شدت وخشکی او... حتی در تعارفات ومجامله هايش ... به تاخير اندازيم.

وقتی ابوذر به "ربذه" آمد، نماز بر پا شد ومسئول جمع آوری صدقه امامت مردمان را بر عهده داشت، ايشان به ابوذر تعارف کردند که بفرمائيد شما امامت دهيد. ابوذر گفت: نه، تو بفرما، چرا که رسول خدا صلی الله عليه وسلم بمن فرمودند: گوش کن، وفرمانبردار باش، حتی اگر رئيست برده ای بينی بريده باشد. تو برده ای وبينی بريده هم نيستی!

ـ آن مرد برده ای سياه بود از برده های صدقه که "مجاش" نام داشت ـ.

شما تصور کنيد که به شخصی محترم می گوييد: لطفاً جنابعالی بفرماييد.. واو به شما بگويد: نه، تو بفرما.. بخدا اگر از تو هم شخص پست تری می بود می گذاشتم پيشاپيشم باشد!

بدون شک که دوست ما از اين تعارف ابوذرانه بيش از آنکه خوشحال شود ناراحت شد!

وتا گليم را از زير پای چپگرايان بکشيم، وقتی ابوهريره ابوذر را به آغوش گرفت وگفت: مرحبا، خيلی خوش آمدی، صفا آوردي برادر عزيزم..

ابوذر پرسيد: آیا برای خودت خانه ساخته ای؟!

ابوهريره گفت: نه. آنگاه ابوذر گفت: تو برادرم هستی.. تو برادرمی..

البته ابوهريره در پيش چپگرايان جايگاهی ندارد؟!..

ديدگاه ابوذر از انسانها اين بود که: مردمان چه بسيارند! اما بجز در پرهيزکاران وتوبه گذاران در کسی خيری نيست..

با دوستش عهد وپيمان بسته بود که حق را هر چند تلخ باشد بگويد.. ودر راه خدا از هيچ چيز هراسی نداشته باشد. وامیرمؤمنان علی بن ابی طالب بهترين کسی است که می تواند گواهی دهد: امروز کسی نمانده که در راه خدا از هيچ چيز ترس وواهمه ای نداشته باشد بجز ابوذر.. حتی خود من!ـ وبه سينه اش اشاره فرمودند ـ.

حال چه کسی می تواند ابوذر را در سمت چپ علی قرار دهد؟!.. ابوذر حقوقش را می گرفت وبه آهن وسرب تبديل می کرد تا نشايد که طلا ونقره جمع کند.. اما علی روشی ديگر انتخاب کرده بود که همه بيت المال را تقسيم می کرد سپس امر می فرمود جارو کشند وآب زنند! اين روش پسنديده او بود که هميشه تکرارش می کرد!..

يا همانطور که می گوييم بيت المال را از سينی شسته شده هم تمييزتر نگه می داشت، ديگر هيچ شبهه ی جمع آوری وخرمن کردن مال وثروتی باقی نمی ماند!

وقتی علی پرسيد: چه کسی عثمان را کشته؟.. صد هزار شمشير به هوا برخاست که ما همه کشته ايم.. اينجا بود که مجبور شد تحقيق در اين مسئله را به تأخير اندازد تا مسلمانان مستقر شده همزبان گردند..

وعلی بر پذيرفتن مناصب حکومتی مهر حرام نزده هيچ، خودش خلافت را پذيرفت، ودر راه استحکام آن شمشير زد ودر حاليکه خليفه بود خون گرانقدرش را به زمين ريختند.. در حاليکه ابوذر در ربذه تنهای تنها از ديار فانی گريخت.. درست همانگونه که پيامبر اکرم بدو بشارت داده بود..

زنش میگريست، به او گفت: چرا گريه می کنی؟ گفت: بايد که تو را کفن کنم ومن پارچه ای ندارم که اندازه کفنت باشد!...

گفتند: گريه نکن. روزی با برخی از ياران پيامبر اکرم صلی الله عليه وسلم در محضرشان بودم که فرمودند:" مردی از شما در صحرايی خشک خواهد مرد، وگروهی از مؤمنان بر جنازه اش خواهند رسيد". وهمه آنانکه در آن مجلس با من بودند در شهر ويا روستايی مردند واز آنها تنها من مانده ام که امروز در اين صحرا می ميرم، چشم به راه باش. حتما آنچه می گويم را خواهی ديد...

همسرش گفت: چطور ممکن است، وقت حج که تمام شده کسی از اينجا نمی گذرد.

ابوذر گفت: چشم براه باش بخدا که من نه دروغ گفته ام ونه بمن دروغ گفته اند. در اين لحظه ها بود که مردانی را ديد که چهار نعل بسوی او می تازند، ودر کنارش ايستاده پرسيدند: چه خبر شده!

گفت: مسلمانی را کفن کنيد که اجر وپاداشتان با خداست.

گفتند: کيست؟ گفت: ابوذر.

 آنها سراسيمه اسبهايشان را رها کرده بسوی او دويدند ومی گفتند: پدر ومادرمان فدايت ای يار رسول خدا.

ابوذر گفت: مژده باشد شما را که شما همان کسانی هستيد که رسول خدا در مورد شما چنين گفتند...

سپس ادامه داد: وامروز بدين حال افتاده ام، واگر پارچه ولباسی می داشتم که برای کفنم کفايت می نمود به غير از آن راضی نمی شدم، اما شما را بخدا سوگند می دهم که کسی مرا کفن کند که هرگز نه امارتی به عهده داشته ونه پيکی بوده!..

وهمه آنان جز جوانی از انصاريها کارمند حکومت بودند.. آن جوان گفت: من صاحب اين شرفم.. دو تکه پارچه در خورجينم دارم که مادرم آنها را بافته.. واين پارچه که بر تنم است... ابوذر گفت: آری، تو مرا کفن کن..".

واينچنين پيشگويی پيامبر به حقيقت پيوست واو تنهای تنها در صحرا جانش را به جان آفرين تسليم کرد. پيشگويی پيامبراکرم به حقيقت پيوست وگروهی از مؤمنان او را کفن کردند، هر چند که ابوذر همه آنها را هراسان ساخته ترسانيد ودر امانتداريشان متهمشان ساخت، واز اينکه در پارچه ای که با پول امارت وحکومتداری وکار دولتی خريده شده کفن شود سرباز زد.. چرا که شک وشبهه اختلاس ودزدی در اطراف همه اين کارها چرخ می زند! وشک وگمان را در مالشان راهی است..

آنها کسانی بودند که پدران ومادرانشان را قربان او کردند.. ولی او کسی نبود که دنيا را وداع گويد مگر اينکه آخرين سخنش "حق تلخ" باشد.

در حالی که جهان را بدرود می گفت دیدگاه وایده اش را در مورد حکومت وسلطنت اعلان داشت.. همه حکومتها .. همه مناصب دولتی جايگاه فسادند.. همه مال وثروتها انسان را به باطل می کشاند، وهر که مسئوليت مالی را بر عهده گرفت متهم است.. مگر نه اينکه قانون از او می پرسد "اين را از کجا آورده ای"؟... بر اساس فلسفه ابوذری!... وآيا اين همان فلسفه عُمَر نيست که نماينده ای از صندوق بيت المال می فرستاد تا ثروت استانداران را تقسيم کند؟!

عمر مرد دولت وسياست است، استاندارانی را انتخاب می کرد واو بخوبی می دانست که آنها انسانند وهر آن ممکن است شکار زرق وبرق دنيا شوند، واو تلاش داشت که از خودش نمونه والگويی از حاکم عادل وپرهيزکاری ارائه دهد که بشريت بدو اقتدا کند.. از اينرو ناظرانی قوی انتخاب کرده بود که بر استانداران ومسئولين دولتی نظاره شديد داشته باشند تا بتواند ميدان عمل را هر چه بيشتر به درجه مثاليت والگويی نزديک سازد...

اما آواز ابوذر بسيار ضروری است تا پرده از فضائح وزشتيهای حکومت بر کشد ومردمان را آگاه سازد...

وسوء استفاده از قدرت را محکوم سازد.. او انگشت اتهامی بود که هميشه بسوی کسی که مسئوليتی را عهده دار می شود دراز بود..

آری، قدرت ونيروی اتهام نداشت.. قانون را نمی توانست نافذ کند ویا عدل را بر پای دارد.. وکسانی که قلبهای پوسيده شان بيمار بود از او هراسی نداشتند... می توان گفت که ابوذر مدعی عام بود بر عليه ثروتمندان.. وحکومت.. .

وقصه حديث "تنها می رود... وتنها می ميرد... وروز قيامت چون يک ملت به تنهايی برانگيخته می شود":

ابوذر در غزوه تبوک از لشکريان بازماند، چرا که شترش لاغر وبی جان بود، بالآخره مجبور شد خورجينش را بر کولش نهاده پياده براه افتد، البته بار وبنه زيادی نداشت، وما ديديم که توشه راهش جز آب چيزی نبود! وديديم که چطور 15 روز و15 شب تمام را در مکه با آب وتنها آب زمزم سپری کرد، البته چاق هم شد وهيچ احساس گرسنگی هم نکرد..

لشکريان مسلمان در آن سوی سراب شبحی را می ديدند که آرام آرام بسويشان می آيد.. گفتند: يا رسول خدا مردی است که تنها راه می رود.. رسول خدا آرزو کرد که آن مرد تنها ابوذر باشد، چرا که او ابوذر را بسی دوست می داشت ونمی خواست که از شرف جهاد محروم بماند.. رسول اکرم فرمودند: ابوذر باش!..

وچون نقطه سياه نزديک ونزديکتر شد سپاهيان با شادی به پيامبر اکرم مژده دادند که: بخدا ابوذر است!

آنگاه رسول خدا اين سخن مشهور را بر زبان راندند که: به تنهايی راه می پيمايد.. ودر تنهايی می ميرد.. وروز قيامت تنها چون يک ملت بر انگيخته می شود.

وما ديديم که چگونه تک وتنها آن صحرای سوزان را پشت سر گذاشت وبا همه آن سختيها ومرارتهای راه خودش را به سپاهيان  رسانید، وبا چشمان خود ديديم که چگونه پیشگويی پيامبر اکرم در مورد او به تحقق پيوست.. ودر آن صحرای تنها وخاموش شمع زندگانی ابوذر خاموش گشت. وآن گروه مؤمنان از راه رسيدند واو را کفن کردند..

وما را هيچ شک وشبهه ای نيست که پيشگويی پيامبر در روز قيامت نيز بتحقق خواهد پيوست وابوذر تنها وچون يک ملت بر انگيخته می شود.

چگونه.. وچرا؟

امت وملت هر کسی در قاموس وفرهنگ ما آن کسانی را گويند که بر راه ورسم اويند.. پس معنای اين گفته پيامبر که ابوذر در روز قيامت يگانه خواهد بود... تک وتنها... اينست که هرگز کسی به دعوت او لبيک نمی گويد، آيا تاريخ به درستی اين سخن گواهی می دهد؟ وآيا زمانه ما را در فهم اين پيشگويی پيامبر اکرم ياری می دهد؟

آيا ابوذر رهبريت گروه وحزبی را بر عهده داشت ويا در پی بر هم ريختن نظام اجتماعی خاصی بود؟ وآیا می توان او را چپگرای اسلام ناميد؟ ويا با تعبيری ونام ورسمی جديد از اصطلاحات وواژه هایی که امروزه؟

قبل از اينکه اين قضيه را بگشاييم بگذار ابوذر را در کنار رسول اکرم بيشتر بشناسيم...

رسول اکرم آينده ابوذر را خوب می دانست، انگار که آنرا جلوی چشمانش مشاهده می کرد..

روزی ابوذر خواست به سفری خطرناک برود که پيامبر خدا او را نصيحت کرد که بدان سفر نرود.. ابوذر اصرار می ورزد وپيامبر اکرم او را باز ميدارد تا جايی که فرمودند: انگار تو را می بينم که پسرت کشته شده وزنت را ربوده اند وتو بر عصايت تکه زده می آيی!

با اين وجود او همراه پسر وهمسرش به راه می افتد... وبا تکيه بر عصايش بر می گردد در حالی که پسرش را از دست داده وزنش را به اسارت گرفته اند!

با پيگيری همراهيش با رسول خدا احساس می کنيم که رسول اکرم سعی دارد او را برای ادای نقشی که برای او در نظر گرفته شده نگه دارد ـ چرا که خداوند هر کسی را برای کاری ساخته ـ نقش زبان تلخ وبرّان حق..

رسول خدا او را از مرکز ریاست وحکومت دور نگاه می دارد، وحتی او را از نزديکی به جامعه جديد مدينه بر حذر می دارد، واو با حکمت ودرايت خويش تناقض وبيگانگی ابوذر را با اين جامعه ـ حتی قبل از پديدار شدن آن بدين صورت مدرنش که مال وثروت بسوی آن روی آورده ومسلمانان در فتنه راحتی وآسايش پس از سالها سختی ومشقت غرق شده اندـ درک می کند..

ابوذر از پيامبر اکرم خواست که امارت وحکومت منطقه ای را بدو گمارد، ولی پيامبر اکرم نپذيرفته فرمودند: ای ابوذر تو مرد ضعيفی هستی.. واين امانتی است .. واين امانت در روز قيامت پشيمانی است وبربادی.. مگر برای کسی که به حق آنرا بدست می آورد وحقش را چنان که می بايد أدا می کند.. ومن برای تو آن می پسندم که برای خود، هرگز امارت ورهبری حتی بر دو شخص را مپذير،هرگز مسئوليت مال وثروت يتيمی را بر عهده مگير..!

در اينجا کلمه "ضعيف" به چه معنا ومفهومی است؟.. وما شدت وقدرت وجرأت ابوذر را با چشمان خود ديديم تا جايی که تنها اوست که با پيامبر اکرم عهد می بندد که حق را بگويد هر چند که تلخ باشد.. وروزی که ايمان آورد بی باکانه در مجلس قريش ندای اسلام برآورد، وآنها بر سر ورويش ريختند وچون جان می گرفت دوباره بانگ اسلام می زد تا بار دگر از شدت زدنها وضرب وشتمهايشان از رمق بيفتد.. وديديم که چگونه عصايش را در مجلس امیرمؤمنان خليفه سوم عثمان بن عفان بلای جان کعب احبار کرده بود، وبی باکی وجسارتش را در نقد وخورده گيری نیز مشاهده کردیم.

پس چگونه ابوذر ضعيف است؟!

مگر اينکه رهبريت وحکومتداری ومسئوليت آن، مسئله بسيار پر پيچ وخمی باشد که تنها اميد واحساسات نيکو برای ادای آن کافی نباشد، بلکه آنرا نيرو وتوان خاصی لازم است.

انقلابی بودن راهزن عربی در به چنگ آوردن حق زندگی ويا بيرون کشيدن آن از حلقوم کسی که جلوی آن قد علم کرده است خلاصه می شود. ولی تنظيم وترتيب ونظام اجتماعی حق زندگی را برای همه افراد جامعه می بايستی تأمين کند..

واين مسئله ای است دقيق که سياست وديپلماسيت می خواهد نه انقلاب وزور وبازو ويا سر کشی...

رسول خدا آنچه را برای خود می پسندد برای ابوذر می خواهد، يعنی اينکه روز قيامت پاک وبی گناه از انحرافها وفسادهای حکام وثروتمندان حاضر شود، از اينرو به او نصيحت می کند که رهبريت حتی دو نفر را هم نپذيرد ومسئوليت مال يتيمی را هم قبول نکند، ولی خود رسول خدا رهبريت همه مسلمانان را بر عهده داشت.. ومسئوليت مال ومنالشان را بر دوش می کشيد.. وفرق آندو در کلام پاک رسول معصوم نهفته بود که:" تو ضعيف هستی..!".

البته رسول خدا در امانت داری ابوذر هيچ شکی ندارد... ولی از اينکه مال يتيمی به آهن پاره ومس تبديل گردد بايد ترسيد.. وبايد هم از وکيل ووصيی که ايمان دارد هر کيسه ای که بر دينار ودرهمی ـ طلا ونقره ای ـ بسته گردد روز قيامت آتشی است که جانها را می گدازد، بايد هراس داشت.

وکالت ووصايت مال يتيم يعنی اداره وسرپرستی آن.. حفظ ونگهداری واستثمار آن، که ابوذر ساخته وپرداخته اين کار نيست.. او دشمن سرسخت استثمار وثروت است.

"دوستم به من آموخته که هر مالی چه طلا باشد يا که نقره چون در کيسه ای اندوخته گردد روز قيامت اخگری است از آتش بر صاحب آن، مگر آنکه آنرا در راه خدا بريزد".

"ثروت ودارايی درهمی است وديناری که بر خانواده ات در راه حلال مصرف کنی، يا توشه آخرتت قرار دهی، وراه سوم ضرر است ونقصان وهيچ فائده ای در آن نيست... ای مردمان؛ شما را حرص وآز وطمعی کشته است که هرگز آنرا در نمی يابيد".

اين تصويری است از جامعه الگو ونمونه، البته به آن شرط که  سلوکی باشد همگانی، در غير اينصورت خوبان چون گدايان دستشان بدين سو وآن سو دراز می گردد.. اگر رهبران وحکومتداران به فلسفه امیرمؤمنان علی بن ابی طالب ايمان آورند وخزانه مملکت را بين مردم تقسيم کنند وآنرا جارو کشيده آبی زنند... سپس با مصيبتی ومشکلی ناگهانی مواجه شوند وبه مال احتياج پيدا کنند ومردم ثروت ومنال انباشته شان را به حکومت ندهند بدون شک دولت سقوط خواهد کرد وکشور از هم می پاشد.

حال که اين جامعه مثالی ـ حداقل در حدود تاريخ ونظامهای بشريت ـ غير ممکن است پس بايد ابوذر از مرکز قدرت وحکومت دور نگه داشته شود تا نشايد مفاهيم وارزشهای والا را مورد امتحان وآزمايش سختی قرار دهد...

وبا سفارش پيامبر اکرم رهبريت از ابوذر دور نگه داشته می شود، وهرگز نشنيده ايم که کسی چه در زمان ابوبکر ويا عمر ويا عثمان وبعد از آنها به او پيشنهاد حکومتداری کند، واو نيز بنا به سفارش دوست وخليلش هرگز بسوی منصبی نرفت ونه مسئوليتی را پذيرفت، وحتی آنانی را که از او  می خواستند پرچمی برای خود انتخاب کند وحزبی تشکيل دهد با تندی وپرخاش از خود راند..

پيامبر اکرم ابعاد وجوانب شخصيت ابوذر را بخوبی درک کرده بودند.. سپس با او عهد وپيمان دوستانه بسته بودند که حق را هر چند تلخ باشد بگويد.. ودر راه خدا از هيچ چيز بيم وهراسی نداشته باشد... وبه حکومت وتحمل مسئوليتهای آن نزديک نشده حتی رهبری وامارت بر دو شخص را نيز بر دوش نکشد.. واگر جامعه به مرحله اندوختن مال وساختمان سازی وعمران وآپارتمانی رسيد از آن دوری کند.

جايگاه او دور از مراکز حکومت وسلطنت است، بدور از مالکان وصاحبان مال وثروت وسلطنت.. در عين حال از اينکه حزبی وحرکتی تشکيل دهد ويا بر رهبريت طغيان ويا انقلاب کند نيز بر حذر داشته شده است...

پيامبر اکرم از او می پرسند: اگر اميران وفرمانروايان مال بیت المال وغنيمت را به جيب خود زنند چه خواهی کرد؟".

به سؤال دقت کنيد!.. وتوجه داشته باشيد که اين سؤال خصوصا از ابوذر پرسيده می شود!

وجواب ابوذر واضح است:"قسم به آنکه تو را فرستاده است!.. با اين شمشيرم آنقدر بر سرشان می کوبم تا به شما برسم..".

جوابی است کاملا اسلامی.. اين همان موقفی است که حتما هر يک از ابوبکر وعمر وعثمان وعلی آنرا در پيش خواهند گرفت..

واما ابوذر!...

پيامبر خدا به او چه می گويد؟

"آيا تو را به راهی که از آن بهتر است راهنمايی نکنم؟!.. صبر پيشه کن تا بمن رسی!".

پيامبر اکرم بار دگر پيشگويی می کند که ابوذر با فرمانروايان اختلاف خواهد کرد، ابوذر از رسول خدا اجازه جنگ با آنها را می خواهد .. اما رسول خدا بدو می فرمايند که" بشنو واطاعت کن .. حتی اگر فرمانروا برده سياهی باشد از حبشه" ـ افريقای سياه ـ.

برای همين بود که پيشنهاد آنانی را که از او می خواستند انقلاب کند وحزب وگروهی تشکيل دهد را نپذيرفت.. واز همه صحابه وياران رسول خدا درصحنه های جهاد پايبندتر به قوانین ودستورات بود.. از همه بيشتر پايبند نظام ودستور.. وشايد تعجب آور باشد که بدانی اين صحابی بزرگوار ويار وخليل رسول خدا به چپگرايی متهم است وهمه چپگرايان شورش مزاج امروز خود را زاييده پرچم او می دانند!... در حالیکه او يکی از مهمترين مصدرهايی است که همه احاديث اطاعت از فرمانروايان را روايت کرده است...

اوست که می گويد:" فرمانروا را ذليل وخوارمسازيد، چرا که هر کس سلطان وفرمانروا را خوار ساخت توبه اش پذيرفته نمی شود..". واين سخنی است که اگر به ظاهر آن بنگريم همه انقلابها سرنگون می گردد وهمه انقلابيها وحرکتهای مقاومت در مقابل سلاطين وزورگويان متهم واقع می شوند!..

اين در حالی است که "عمر" ملت را بر علیه فرمانروای زورگو ومنحرف می شوراند تا خون او بر زمين بريزند!.

ابوذر می گويد:" سوگند بخدا اگر عثمان مرا بر درازترين تخته چوبی ميخکوب کند، حرفش را می شنوم واز او اطاعت می کنم وصبر کرده اجر وپاداشم را از خدای خود می خواهم، ومی دانم که این برايم بهتر است".

وحتی از اينکه جلوی فرمانروايانی قد علم کند که مالش را به تصاحب در می آورند أبا دارد! او تا رمق آخر با قانون است...

با تمام قدرت در ادای نقشی که برای خود انتخاب کرده، ودر راه آنچه اراده خداوند برايش تقدير زده می کوشد... وآن اينکه صدای تلخ حق باشد... به حکومت نزديک نشود، نه در لباس فرمانروا.. ونه در لباس انقلابی...

همچنين رسول خدا بدو سفارش کرد که "چون خانه های مدينه تا سه ميل رسيد از مدينه خارج شود، وبه سوی شام اشاره فرمودند ...

وديديم که با چه شدتی با ابودرداء برخورد کرد فقط بخاطر اينکه سرپناهی برای خودش می ساخت. (حال اگر می ديد که کاخها وآپارتمانهای سربفلک کشیده بیرحمانه حدود مدينه را نیز زير پا می نهند چه غوغايی بر پا می کرد)؟!.

وقتی که شهر گسترش پیدا می کرد او گريبان چند تن از دوستان ويارانش را می گرفت که اينجا وآنجا خانه می سازند؟!.. ووقتی ياران رسول خدا را می ديد که خانه ها می خرند ومال وثروتی جمع می کنند چه ها که نمی کرد؟!.. پس آيا بهتر نيست ـ که اين فردی که به رسول خدا وعده داده تا با همان حالی که او را در دنيا رها کرده در آخرت ملاقات کند ـ از اين جامعه که امکان نداشت بدان صورت قديمش بماند دور شود. در اين جامعه تنها کسی می توانست طاقت بياورد که:

الف ـ يکی آنکه با روزگار مدارا کند واز خداوند عافيت خواهد..

ب ـ دیگری آنکه مسئوليتها بر دوش گيرد ومردمان را به راه راست خواند وتمام سعی وتوان خويش را در راه برگرداندن جزئی از حق که گمان می برد مورد تجاوز قرار گرفته صرف کند. عمر وعلی از آن نمونه بودند، با زهد وپارسايی زيستند وبا حکمت ودرايت عدل ودادی برپا نهادند که هرگز بشريت چون آن را نديده بود، ثابت قدم ماندند وتغيير نيافتند، معانی والای انسانيت بر سلوک واخلاقشان چيره شده بود، ودر راه پيروزی وتحکيم آن مفاهيم در بین ملتی که هر روز بسوی تغيير وتحول پيش می رفت جهاد می کردند، در جامعه ای که ثروت ودارايی بسويش حمله آورده بود، وبا آزمايش آسايش ورخا گريبانگير بود. همان تصويری که عبدالرحمن بن عوف برای آن جوانی که از آن سوی جهان اسلام آمده بود ــ وديد که صحابی پيامبر اکرم به زراعت وآبياری مشغول شده وآنچنان به دنيا روی آورده که به آخرت روی داشت ــ بیان داشت.

ابوذر از آن جامعه بيرون رفت، زهد وپارسايی پيشه ساخته بر آرمانهایش ثابت قدم ماند...

خودش را دور ساخت وبر پيمان دوست وخليلش استوار ماند..

اين است سرّ رفتنش به "ربذه"، نه اينکه عثمان او را به آنجا تبعيد کرده باشد..

او پس از وفات ابوبکر به شام رفته بود ودر آنجا ماند، وهمراه با شهادت عمر نا آراميها وهرج  ومرج قد علم کرد وگوشهايی که صدای ابوذر آنها را می توانست نوازش دهد زياد شدند.. از اين رو فرمانروای شام او را به مدينه فرستاد.. او نيز پس از ديدارش با عثمان از او خواست که به او اجازه دهد از مدينه خارج شود..

" به من اجازه دهيد از مدينه خارج شوم.. مدينه برای سکونت من مناسب نيست".

خليفه مات ومبهوت می ماند، که چطور امکان دارد صحابی پيامبر اکرم از مدينه خوشش نيايد ونخواهد که در آن زندگی کند.. به او می گويد:" هر جا که بروی از اينجا بدتر خواهد بود؟!".

ابوذر نيز سبب اين درخواست عجيبش را بيان می دارد: رسول اکرم به من چنين امر فرموده اند".

خليفه به ناچار می گويد: پس امر رسول خدا را اطاعت کن...

در روايتی است که عثمان به دو چهل شتر ودو غلام داد..

البته می توان اين خبر را نپذيرفت.. اما بطور مؤکد ثابت است که خليفه بدو گفت:" زياد از مدينه دور نشو تا بار دگر صحرايی نشوی!"، واين همان حرفی بود که هر وقت شدت وتندخويی بر ابوذر چيره می شد رسول خدا بدو می فرمودند:" هنوز هم خوی صحرانشينيت از تو دور نشده؟!".

موج شديد نا آراميها همه شهرهای بزرگ را فرا می گرفت، تغيير وتحولاتی تند وشديد زندگی واخلاق وعادات ورسوم انسانها را بسختی می لرزاند.. در اين حالات چون ابوذری  که آسمان می خواست کلمه اش را در او تجلی دهد واو را برای ادای نقش گوينده "حق تلخ" انتخاب کرده بود شايسته بود که به ربذه برود.. در صحرای خشک بی آب وعلف.. در مسافت سه ميلی مدينه..

اينجا نمی تواند تبعيدگاهی باشد.. ونه اينکه او نمی تواند از آنجا به مدينه يورش برد، بلکه بر عکس اگر او می خواست انقلابی را رهبری کند آنجا بهترين مکانی بود که می توانست در آن پادگانی نظامی ترتيب داده نابهنگام مدينه را به تسخير درآورد..

وهيچ نگهبانی نداشت تا او را از خارج شدن از ربذه ـ اگر بخواهد ـ بازدارد، می توانست به هر شهر ودياری که در آنجا نعره آشوب وفتنه ونا آرامی بيداد می کرد برود، جامعه هايی که در بحرانی از دوگانگی فرو رفته بودند، مفاهيم والایی که پيامبر اکرم برای جامعه نهاده بود با واقعيتهای زندگی جديد درستیز بود.  روزی يکی از صحابه پيامبر اکرم به ديدارش آمد که زنی سياه وپريشان را پيش او ديد..ابوذر بدان صحابی گفتند: ببين که اين سياه چرده مرا به چه می خواند؟ بمن امر می کند که به عراق بروم.. وچون بدانجا رسم همه مال ومنالشان را زير پايم می ريزند.. آه که دوست وخليلم با من عهد وپيمان بسته... سپس حديث پل لغزان جهنم وخطر عبور از آن با خورجينهای طلا ونقره را روايت کردند.

او بسادگی می توانست ـ البته اگر می خواست ــ  به عراق برود تا مردم با دنيايشان دورش حلقه زنند، اما او بنا به وعده ای که به پيامبر اکرم داده بود رد می کردند. او حکومت واندوختن مال وثروت را بهم دوخته می پنداشت، اگر اولی را پذيرفتی حتما در سياهچال دومی خواهی افتاد.. ودر حقيقت او قوانين پيشرفت اجتماعی زمانش را بهتر از شورشيانی درک کرده بود که او را به شورش می خواندند..

خلاصه اينکه خبر تبعيد هيچ اساسی نمی تواند داشته باشد وآن از اختراعات وساخته های کسانی است که هزار ويک دروغ وبهتان بر عثمان رضی الله عنه سوار کردند.

او در تبعيد اختياری است.. تبعيد گاهی ــ چون صومعه درویشان ــ که انسان با هدف ووالا مقام برای خودش انتخاب می کند، تا به دستورات وفرامين عزيزش، دوست وخليلش لبيک گفته باشد، آنهم در زمانی که قوانين اجتماعی توان جوابگويی به خواسته های پاکان را ندارد..

مردی به خانه اش وارد شد از مال ومتاع دنیا چیزی ندید با کمال تعجب پرسيد:

ـ ابوذر، وسايل خانه ات کو؟

ابوذرگفت: ما قصری داريم، که همه وسايلمان را به آنجا می فرستيم.( منظورش اين بود که ما خانه آخرتمان را با کارهای دنيايمان آباد می کنيم).

مرد گفت: در اين دنيا هم بايستی چيزهايی داشته باشی تا بتوانی زندگی کنی...

ابوذر: صاحب خانه ما را بيرون می کند..

آن مرد می گفت که چون ما در اين دنيا بسر می برِيم بايد که وسايلی داشته باشيم تا گزران زندگی کنيم، غافل از اینکه ابوذر خودش را رهگذری می داند که در اين خانه چند صباحی بيش نمی تواند بماند وصاحب خانه هر لحظه امکان دارد او را از اين ديار فانی بدان ديار باقی ببرد.. پس او مسافری بيش نيست وما خود ديديم که توشه سفر ابوذر آبی بيش نبود!

وفرق زمين وزمان است بين توشه ابوذر وتوشه آن مرد، بين اين سفر وآن سفر!..

او واعظ ودعوتگری چون آنانکه می شناسيم نيست، وخود ديديم که چگونه با ابودرداء برخورد سختی کرد ــ فقط وفقط بخاطر اينکه در پی سرپناهی برای خودش بود.. برخوردی که شايد خودش هم نمی پسنديد..

وپيش از آن ديديم که در کعبه وخانه خدا چگونه آن دو زن مشرک را از خود راند، البته که اين برخورد نمی تواند راهی باشد بسوی درک حقيقت ونه چراغی در راه ايمان...

نخواست که برای خودش مدرسه ومکتبی داشته باشد تا دانش وعلمی که آموخته را ترويج دهد تا بدانجا که علی بن ابی طالب در مورد او گواهی بسيار خطرناکی می دهد، ايشان گفته اند: ابوذر علم ودانشی در سينه دارد که خودش در برابرآن ناتوان مانده، وبر آن قفلی نهاده وچيزی از آنرا بيرون نمی کند..او سخت بخيل وطمع کار است! بخيل برای دينش وطمع برای علم ودانشش".

ابوذر دانشمند علم ودانشش را به انسانها نمی دهد.. آموخت وبه آموخته اش جامه عمل پوشانيد، وچون به مردم چيزی نياموزاند، آیا آنها را عذری است که در پی او نروند... بهر حال او بدانچه  دوست وخليلش بدو سفارش کرده بود عمل کرد.. ولی بر دروازه علم قفلی زد وهرگز نخواست آن قفل را بگشايد..

البته بر همگان روشن است که او معلمی هم نبود، وخود ديديم که غفاريان را به اسلام خواند اما در نماز امامتشان نداد...

همه ظروف وعوامل سد راه آن بود که او معلمی ويا فرمانروايی سياسی ويا رهبر حزب وگروه ويا صاحب مکتب وآرمانی بمعنای تنظيمی واداری آن باشد.. او در ابتدای زندگی ـ همانطور که ديديم ـ راهزنی بود بعبارت ديگر انقلابی وشورشگری بود که سعی داشت تقسيم مال وثروت را با روش خود تغيير دهد، البته نمی توان آنرا حرکت وانقلابی برای ساختار کامل جامعه تلقی نمود واين جهشها هر چند مصلحتانه باشند هرگز نمی توانند بنيه واساس جامعه را تغيير دهند.. يا که ترتيب طبقاتی جامعه را بر هم زنند.

سپس به تنهايی می رود واسلام را برای قوم وقبيله اش به ارمغان می آورد... وخداوند نيز آنها را با دعوت او هدايت می دهد، پس ازآن ما نام ونشانی از ابوذر نمی شنويم تا روزی که دوباره به پيش پيامبر اکرم می آيد وپيامبر او را نصيحت می کند که مسئوليتی را بر عهده نگيرد وبر کسی فرمانروايی نکند...واو کسی است که رسول خدا او را ــ وتنها او را ــ اينچنين به اطاعت از فرمانروايان نصيحت وسفارش می کند. تا جايی که او مصدر واساس فقه قانونی واداری در اطاعت اولی الأمر وفرمانروايان می شود وهر گونه انقلاب ويا تغيير را رد می کند...

معاويه استاندارد شام ترسيده بود که دعوت ابوذر در مرز پر تلاطم وخطرناک اسلام وروميان جبهه اسلامی را ضعيف گرداند، از عثمان خواست که او را بسوی خويش بخواند..

به مجلس عثمان وارد می شود، هر دو در گوشه ای آرام به بحث ومناقشه می پردازند، پچ پچ صدايشان آرام آرام شدت می گيرد ـ در درگيری ومناقشه ای دوستانه وآزاد ـ سپس ابوذر با لبخندی بيرون می آيد... مردم می پرسند: تو را با أمير المؤمنين چه شده؟!

جواب می دهد:"فرمانبردارم... می شنوم واطاعت می کنم.. حتی اگر از من بخواهد که به صنعا ويا عدن بروم وتوان آنرا داشته باشم سر سوزنی از دستورش سرپيچی نخواهم کرد".

يکی از آنانکه در جلسه تاريخی أمير مؤمنان عثمان وأبوذر شرکت داشته چنين روايت می کند: با ابوذر وگروهی از غفاريان از دری که مردم از آن وارد مجلس عثمان نمی شدند داخل شديم، عثمان با ديدن ما برآشفت، ابوذر بدو نزديک شد وسلام کرد، واولين حرفی که به او زد اين بود که "گمان بردی من از آنهايم؟! بخدا سوگند که نه با آنهايم ونه در چنين منجلابی غرق می شوم ـ منظورش أهل فتنه وآشوب بود که سعی داشتند عثمان را از خلافت خلع کنند ـ اگر به من دستور دهی که دو سر يک روده ای را در دست گيرم تا دم مرگ آنرا با دستانم نگه می دارم".

ابوذر از او اجازه خواست تا مدينه را به قصد ربذه ترک گويد، وهمانگونه که ديديم عثمان پس از اينکه دريافت خواسته ابوذر بنا به وصيت رسول اکرم بدو است، اجازه فرمودند، که البته اين حکايت قبل از بروز آشوب وفتنه بود. در روايتی آمده که عثمان شترانی را به او هديه کرد واو هم پذيرفت... در روايتی ديگر آمده که او با صدای بلند داد کشيد واز گرفتن مال ودنيای قريش سرباز زد...

آری چه کسی از رسول خدا راستگوتر است که فرمودند:" هيچ کسی از ابوذر راستگوتر نيست"، البته راستگويی صفتی ذاتی است، انسان احيانا بر حق نيست اما در آنچه می گويد راستگو است.. راستگو است در آنچه با مردم در ستيز است.. درود وسلام خدا بر تو بادا ای رسول خدا، ای آنکه هر آنچه بر زبان می رانی وحی الهی است.. پيامبر اکرم نفرمودند: حقدارتر از ابوذر، ويا درست انديشه تر.. بلکه فرمودند:"راستگوتر وبا صداقت تر"(!).. شايد حق دار نباشد.. اما راستگوست، يعنی در آنچه ايمان دارد صداقت دارد...

ابوذر آنروز که گفت با آنها نيست راست می گفت، دلش لحظه ای نيز او را به آشوب وفتنه، ويا سرکشی وطغيان وا نداشته بود، واگر آنروز که آشوبگران عثمان را به محاصره گرفته بودند در آنجا می بود بدون شک در دفاع از او شمشير می کشيد.. اين در حالی است که هيچ مؤرخی نمی تواند  انکار کند که سخنان ابوذر در برآشفتن  اين آشوبها بی اثر بوده است، او عدل عمر می خواست در ملتی غير از ملت عمر!.. او از خليفه مسلمانان انتظار داشت که جامعه ای چون جامعه رسول اکرم مهيا کند البته با مردمانی که با ياران رسول خدا فرسنگها فاصله داشتند..

وهيچ شک وترديدی نيست که سخنان او بهترين شعارهايی بود که رهبران آشوب وفتنه ورد زبان داشتند.. صادقان نادان .. ويا مهره های اخطبوط صهيونيستی که با ورود پيامبر اکرم به مدينه به حرکت در آمده بودند...

ابوذر راست می گفت، او از آنها نبود، ودر پی آنچه می خواستند نيز نبود، حتی به ذهنش خطور نمی کرد که کار بدين جای حساس برسد.. هيچ کسی که او را کوچکترين درک وشعور علمی ای است نمی تواند ابوذر را امام ورهبر چپگرايان قرار دهد، ويا او را الگويی از چپگرايان بداند، ويا جامه اشتراکی ترين مسلمان را بر اندامش بيندازد..

ابوذر تنها به يک اصل واساس پايبند بود وآن هم بخشش ثروت، انتقال ثروت ودارايی ثروتمندان به دستان پينه بسته بينوايان، پشت پا زدن به اندوخته ها وبراندازی جامعه طبقاتی با ثروتمندان محتکر وبينوايانی که به نان شب محتاجند...

او قبول نمی کند که گروهی ادعا کنند که به مال وثروت جامعه اولاترند، چرا که ثروت از آن همه مسلمانان است. مگر نه آنکه لطفی است از جانب پروردگار همه شان...

به عبارتی ديگر او انگشت بر معضله ومشکلی بسيار پر پيچ وخم وحياتی گذاشته بود: مشکل تراکم ثروت... ريشه واساس همه مشکلات تاريخ بشريت.. کليد چپاول وخودخواهيها... رمز طبقاتی بودن جامعه... ودر عين حال تنها راه ترقی وپيشرفت...

ابوذر دشمن تراکم ثروت بود، ودشمنی اش با طلا ونقره نيز از همينجا شروع می شد که آندو رمز احتکار واندوختن مال ومنال يعنی ثروت ودارایی بودند. در مسايل ديگر اجتماعی که شاخه های عمده چپگرايی واشتراکيت وسرمايه داری هستند اين شدت وصرامت ابوذر را نمی بينيم..

 ابوذر همانی است که چون با پسر عمويش در می افتد او را به "پسر کنيزک" صدا می زند.. مادر او را به تمسخر می گيرد.. کنيزک!.. حتی اگر پدرش آزاده ای باشد، مگر پدر او عموی خود ابوذر نيست؟!!..

وپيامبر او را سرزنش می کند:" هنوز هم اين جفا وخشکی صحرانشينان از تو نرفته"!..

در اينجا سرزنش رسول اکرم بسيار ملایم است.. شايد بخاطر اينکه با پسر عمويش بود واز يک رتبه وطبقه اجتماعی، حقيقت مادرش هر چه که باشد، البته به اسارت وبردگی افتادن انسان حالتی عارضی وموقتی است. رسول اکرم شعور به خودبينی وبرتری بر برده وکنيز، ويا بر فرزندان آنها را کاملا رد می کند، وآنها را به سوی صفات انسانيت ومفاهيم والای برابری وبرادری رهنمون می سازد.. ترسی نیست در اینکه اين حرکت ابوذر از قوم پرستی سرچشمه گيرد.. واز اينکه بنا واساس وحرکتی باشد بسوی تفرقه وقوم پرستی بيمی در آن نيست.. آنهم بخاطر ناپايدار بودن حالت بردگی..

اما اين سرزنش آرام ونرم وملایم از دوست وعزيزی به عزيزش "هنوز هم جفای صحرانشينان از تو نرفته" به انقلابی وخشمی تبديل می گردد، خشم وغصه دندان شکنی که ابوذر را به لرزه در آورده واو را مجبور می کند تا موقف کاملا متضادی را در پيش گيرد..

آنگاه که بوی گند خود خواهی وقومگرايی روان پاک رسول خدا (ص) را می آزرد، خشم وغضب در او شعله ور می شد. تا جایی که جام زهراگين خشم را بر سر ابوذری که برادرش بلال حبشی را به "پسر سياه چرده" خوانده بود، شکست..

در اينجا احساس وشعوری است به دوگانگی که به اصل  ونسب بر می گردد، صفتی که انسان را در رسيدن به آن ويا از دست دادنش هيچ قدرت وتوانی نيست، وهيچ اميدی در تغيير وِيا تبديلش وجود ندارد، پرده ای است که بشر را توان کنار زدن آن نيست، کسی حق ندارد بالای ديوار "رنگ پوست" بنشيند، وآنانی را که گمان می برد در زير ديوارند تحقير کند.. آنهم بخاطر اينکه رنگ پوستشان فرق می کند..

در اينجاست که رسول خدا داد می کشد، " ديگر تيغ به استخوان رسيده، نمی توان بر اين چرندیات وخزعبلات سکوت کرد، روی در روی ابوذر بدو می توپد " پسر سفيد را بر پسر سياه هيچ برتری وفضلی نيست"! ابوذر بخوبی خشم وغضب دوست وخليلش را درک می کند، وبخوبی می داند که اين ديگر ملامت وسرزنش نيست، بلکه تأديب واعتراضی است دندان شکن در برابر آنچه که فهم واساس اسلام را می خواهد ریشه کن سازد..

بلا فاصله صورت راهزن سرکش (!) بخاک  می افتد، گونه اش را بر شنهای داغ می نهد واز پسرک سياه چرده(!) می خواهد که با کفشش بر صورت او قدم بگذارد تا شايد کفاره ای باشد برای اين گناه بزرگش، گناه قومگرايی وعنصر پرستی.

تصويری زنده که قلب هر آزاده آمريکايی را می لرزاند.

تصويری گویا از نبوت در آن کهکشانهای بالا که بشر را توان درک آن نيست.

تصويری روشن از مفاهيم وارزشهای اصيل ووالای اسلامی که بر سر همه تقسيمات وطبقات اجتماعی وراستگری وچپگرايیها پيروز شده اند. آری! هر که با اين دين درافتاد برافتاد!

ابوذر کجاست از عمری که می گفت:"ابوبکر سرور ماست وسرور ما را آزاد کرده"! ـ منظورش بلال است. وعمر در قوم وقبيله اش جايگاهی بس والاتر وبرتر از ابوذر دارد، حتی در اسلام از ابوذر عزيزتر است، او کسی است که خداوند دينش را با او ياری داد، ودر جنگها وغزوه هايی شرکت داشته که ابوذر در آنها نبوده.. نه تنها اين، بلکه وزير وخليفه رسول اکرم نيز بود...

کجاست جرأت وشدت وخشونت ابوذر در مقابل مشت فولادين نبوت که چون بلال را به باد تحقير وتمسخر گرفت او را واداشت تا ـ العیاذ بالله ـ چون سجده در مقابل کفش بلال به زمين افتد..

همه آنها ياران ودانشجويان دانشگاه رسالت رسول خدايند.

وندای هميشگی او به پيش می تازد وپژواک آن در گوش زمان ومکان طنين می اندازد.. وآمريکای امروز چه بسيار محتاج ونيازمند است به صدايی که بر بلندای مجسمه آزادی داد برآورد که: "کارد به استخوان رسيده.. سفيدان را بر سياهان هيچ برتری وفضيلتی نيست"!  بدون شک اين خشم نبوت بود که به ابوذر آموخت که مردم را بر اساس رنگ وپوستشان تقسيم بندی نکند، ومی بينيم که چون همیشه عادت هميشگی اش در تصميم گيريها صد وهشتاد درجه می چرخد وبا کنيزکی سياه (!) ازدواج می کند! البته با احترام خاصی وادای همه حقوق وواجبات، وسعی وتلاش بي دريغ در راستای تربيت وپرورش فرزندان آن کنيزک سياه، بدون احساس به هيچ برتری ومکانتی!!

البته می گويند که در پشت پرده احساس به برتری سفيدپوستان بر سياهان اسبابی تاريخی ونفسی وبيولوژی وشايد هم شهوانی وجنسی  نهفته است ([12]).

بزرگی وعظمت اسلام در آن است که همه اين باورهای پوچ را زير پا نهاده پايه واساس ايمان را بر مساوات وبرابری گذاشت واين عدل وتساوی را به بهترين صورتش جامه عمل پوشانيد.

همچنين اين تعاليم وارزشهای والا توانست اين مساوات وبرابری را حتی بر کسانی که نتوانسته بودند احساس شعور به برتری را از دلهايشان ريشه کن سازند تحميل کند... تا جايی که چون آنان دريافتند که درک وشعورشان با تعاليم اسلامی منافات دارد سعی وکوشش خود را بر آن داشتند تا در راستای خدمت واحترام سياه پوستان دو چندان بکوشند...

ابوذر با خانمی  سياه پوست ازدواج می کند ومی گويد: دوست دارم با زنی ازدواج کنم که مرا متواضع  وفروتن سازد نه با زنی که مغرور وخود خواهم گرداند!

از ديدگاه ابوذر زن تيره پوست شوهرش را فروتن می کند.. ايده ای است کاملا ايده آل ودرست که با مفاهيم وسلوک اجتماعی کاملا موافق است، وهيچ بويی از عنصرگرايی وقوم پرستی در آن نيست، او خودش را مجبور می سازد بدانچه که هيچ مؤمنی آنرا شعار مساوات وبرابری قرار نداده، زنی تيره را به همسری می گيرد واو را راهی می داند بسوی فروتنی وتواضع وشکسته نفسی.. جهاد با نفس!..

واو برده ای را بر خود ترجیح می دهد وبه او می گويد:"مرا فرمان داده اند تا فرمانبردار وشنوا باشم حتی اگر اميرم برده ای حبشی باشد.. وتو هم برده ای حبشی هستی!"، ودر روايتی:"حتی اگر اميرم برده ای دماغ بريده باشد، وتو برده ای ودماغت هم نبريده اند"!!.

اينجاست که اسلام بر ابوذر چيره می گردد، در اسلام برده سياه نيز می تواند در کادر رهبريت قرار گيرد، مفاهيمی که عقل کليسای غرب تا استقلال آفريقا بدان نرسيده بود وتنها در نصف دوم قرن بيستم بود که سياهان نيز کردينال شدند.

اين در حالی است که اولين فرماندار لشکر اسلام در مقابل دشمن خارجی یعنی امپراطوری رومیان ـ اسامه فرزند زيد ـ سياه دماغ لميده ای بود!

پس ابوذر چپگرا نيست ونمی توان او را اشتراکيترين صحابه ناميد..

مردی انقلابی هم نبود.. اگر چه کلمات آتشينش سينه های تشنه توزيع ثروت وبرابری را آبياری می کرد وخواب را از پلکان ثروتمندان ومحتکران ربوده بود... وحتی هنگامی که به مدينه وارد شد.." مردم بسويم هجوم آوردند.." وانگار که مرا پيش از اين نديده بودند!"..

طبری تاريخدان مسلمان تأثير اجتماعی ابوذر را چنين تصوير می کند:"ابوذر ندايش اين بود که؛ ای ثروتمندان، درماندگان وبينوايان را دريابيد.. مژده ده آنانی را که مال وثروت جمع کرده ودر راه خدا انفاق نمی کنند به پاره های آتشين آهن که صورتها وکمرها وگردنهايشان را داغ می کند.. آنقدر بر ندايش پافشاری کرد تا فقيران احساس کردند که حقوقی ثابت بر ثروتمندان دارند وبر آن شدند که آنرا بزور بازو بدست آورند تا جايی که صدای شکايتهای ثروتمندان در هر کجا بلند شد".

اما هر جا شروع به نصيحت وموعظه مردم می کرد ناگهان مردم از اطرافش دور می شدند.. شايد از ترس جاسوسان فرماندار شام.. وشايد همانطور که خودش می گويد:" آنچنان بر امر به معروف وبازداشتن از منکر پا فشاری کردم که سخن تلخ حق برايم دوستی باقی نگذاشت".

ويا سببش آن بود که خودش در جواب مردی که پرسيد: ابوذر، چرا وقتی با مردم می نشينی از تو فرار می کنند؟

بيان داشت: چون آنها را از اندوختن مال وثروت باز می دارم.

حتی آشوبگران وانقلابيهای زمانه اش جمع کردن مال وثروت را انکار نمی کردند.. بلکه سعی داشتند در توزيع ثروت سهم بيشتری نصيبشان گردد، همانطور که سياهپوستان پس از چهار قرن از ابوذر جامعه را دگرگون کرده سفيدپوستان را به برد گی گرفتند!

درماندگان زمان ابوذر انقلاب کردند تا جای ثروتمندان را بگيرند.. چون ديد وفهم آنها از جامعه همين بود، در آن لحظه تاريخ گمان بر این بود که پيشرفت جامعه مديون زندگی طبقاتی آن است...

ووقتی که ابوذر ومعاويه در آن ديدار مشهور با هم بحث می کردند. ابوذر از معاويه پرسيد: چرا مال وثروت مسلمانان را مال خدا نام نهاده ای؟!

معاويه سياستمدارانه جواب می دهد: ابوذر خدا از تو درگذرد! مگر ما بندگان خدا نيستيم ومال از آن او نيست، همه بنده ومخلوقات آن خالق يکتاييم وهر آنچه امر ودستور او باشد همان خواهد شد؟!

ابوذر با آهنگی بران ولهجه ای که توان تحمل مناقشه فلسفی را ندارد واز تعارفات بدور است، می گويد: پس نگو!

معاويه با ديپلماسيت وزرنگی وزيرکی عجيبش می گويد: من نمی گويم که مال خدا نيست، اما بخاطر شما هم که شده می گويم؛ مال مسلمانان!.

البته مفهوم ومعنای ساده کلام ابوذر روشن است "مال مسلمانان"... پس مسلمانان بايد آنرا بردارند..

اما بسيار مشکل است که هر دو رأی وايده را تصديق کنيم:"مال مسلمانان" يا "مال خدا"، اين خود زمينه اشتراکيت را گسترش میدهد.

مگر نه اين که "مال وثروت از آن خداست"، يعنی هيچ فرد ويا گروهی حق تصرف در آن را ندارد؟!

اما در اينکه "مال از آن مسلمانان است"، شايد بتوان در آن گنجانيد که فرماندار مسلمانان را حق تصرف در آن است؟

وهر کسی می تواند بگويد که تصرف امير مؤمنان در مال وکالتی ونيابتی است از خود مسلمانان که مالک اصلی آن ثروتند.. او بنام آنها وبه حساب آنها در مال وثروتشان تصرف می کند.. ولی اين سخن که "مال وثروت از آن خداست" بسيار پر پيچ وخم تر است، وآن اين مفهوم را ببار می آورد که رئیس به وکالت پروردگار در آن مال تصرف می کند!..

اينها همه فلسفه های سخنوری است که لجاجت ویک دندگيهای فيلسوفانه آنها را ببار می آورد.. عمر کمر تقدس ملکيت را در هم می شکند وخداوند را مالک مطلق می داند.. در حاليکه ابوذر می ترسد نسبت مال به خداوند راه را بر روی محتکران وخود خواهان بگشايد.. هر چند که او خود فلسفه خودش را روشن نکرد.

آنانکه ثروتهای ملتهای مسلمان را به چپاول بردند در همه زمانه ها ودر هر کجا يافت شده اند، وهيچ جامعه ای از مارهای در آستين که کوههای مال وثروت، طلا ونقره را بر هم می انباشتند پاک نبوده ونيست، وتنها ابوذر نبوده که از عدالت ومساوات وبرابری دفاع کرده ونه اينکه اسلوب وروشش از ديگران روشنتر وواضح تر بوده است...

اين مسئله ای بود همگانی که خواب وآرامش را از همه مسلمانان اولين بدون استثناء ربوده بود، آنها از ديدن جامعه ای طبقاتی که به دو دسته ثروتمند وبينوا تقسيم می شود آشفته می شدند، شايد هم بهراس می افتادند، واز اينکه نام جامعه اسلامی بر آن باشد، جامعه ای که در سايه شمشيران برّان دلاور مردانی که می خواستند عدل وداد خواهی را در دنيا بر مسند حکومت بنشانند بر پا شده.. جامعه ای که در سايه ارزشهای والای اسلامی ومفاهيمی که تفرقه وعنصر گرايی را دشمن می دارد از احتکار واندوختن ثروت بيزار است.

بزرگان ودانشمندان صحابه بسيار سعی کردند که با الگو ساختن زندگی خود سد راه اين تغيير وتحولات گردند.. وبا رفتار وسلوکشان با ثروتمندان راه را از بیراهه روشن سازند..

از آنجمله علی بود که می گفت: خداوند آنقدر بر ثروتمندان واجب وفرض قرار داده که برای بينوايان کفايت کند، وتنها از بخیلی وحرص وآز وطمع ثروتمندان است که مستمندانی گرسنه ويا پا برهنه ونادار يافت می شوند.. وخداوند آن ثروتمندان را در روز قيامت به سختی باز خواست کرده درخشه وغذاب خویش می سوزاند..

از ديدگاه علی بن ابيطالب سبب همه فلاکتهای جامعه وظلم وستمها وفقر وناداريها ثروتمندان وتنها ثروتمندان هستند...

روزی که عبدالرحمن بن عوف چشم از دنيا بربست وتراکم ثروت او را عثمان ثروتمند ديد نا خودآگاه پرسيد که اين مال وثروت چه کسی می تواند باشد؟ وآیا او چون يک مسلمان واقعی توانسته مسئوليت اين مال وثروت را ادا کند؟!

کعب که توان چنين شک پراکنی بر دوستش را نداشت در جواب گفت:"برايش آرزوی خوشبختی وسعادت آخرت دارم".

عبدالرحمن بن عوف يکی از ده تنی است که پيامبر اکرم در دنيا به آنها مژده بهشت برين دادند، با اين وجود تراکم ثروتش شک وشبهه عثمان را برمی انگيزاند!

از ديدگاه عثمان حتی اگر يک فرد مسلمان بتواند به بهترين وجه مال وثروتش را اداره کند باز هم بايستی جوابگوی شک وشبهه مردم وترس وهراس دوستانش باشد.

وکعب که يهودی تازه مسلمانی بود نتوانست قاطعانه از دوستش دفاع کند وبا صيغه واسلوب "آرزو دارم" سعی دارد شک وشبهه ها را از او دور کند.

در پیچ وخم اين علامت استفهام عثمانی واين خوش بینی وآرزوی کعب می توان به سادگی اتهام مال وثروت وشک در مصير پرتلاطم چنين جامعه ای را خواند.. گويا که مال وثروت در اين دين متهم قرار گرفته اند.. ثروت اندوزی وجدان وضمير مسلمان را پريشان وآزرده می سازد.. مصدر واساس اين ثروت هر چه که باشد.

واما ابوذر ـ زبان تلخ حق ـ عصايش را بالا می برد وداد می کشد: "بچه يهودی، تو از کجا می دانی که صاحب اين ثروت روز قيامت آرزو نکند که مال وثروتش عقربهای زهرداری شوند وقلبش را نيش زنند!

عمر می خواست که مسلمانان را در يک طبقه مساوی وبرابر قرار دهد، يعنی دارائی امت را به تساوی تقسيم کند.. "هيچ کس بر ديگری در اين مال وثروت برتری ندارد".. خواست که ثروت انباشته فؤدالها را گرفته در بين بينوايان تقسيم کند.

بعبارتی  ساده تر عمر می خواست برای اولين وآخرين بار در تاريخ شعار "برای هر کس به اندازه نيازش" را تطبيق دهد.

چون "زيادی" هر آنچيزی را گویند که از حاجت بيش باشد.. ورسول اکرم صلی الله علیه وسلم فرموده اند:"هر کسی که سواری زيادی دارد به کسی بدهد که سواری ندارد، وهر کسی که غذای زيادی دارد به کسی دهد که غذا ندارد و..."، وياران پيامبر که در آن مجلس بودند می گويند که پيامبر اکرم همه انواع مال وثروت را يکی يکی بر شمردند تا جايی که ما مطمئن شديم که ما را در هيچ چيز "زياد" تر از نيازمان حقی نيست.

شايد اگر آن مردان پارسا، آن مؤمنان نمونه، دانشجويان دانشگاه رسالت، ياران رسول خدا، تا به امروز می ماندند، برای ما خط مشی وسياست اقتصاديی را رسم می کردند که بشريت تا به امروز بدان دست نيافته، راهی برای رفاه وآرامش جامعه ومساوات وبرابری.. وای کاش ياران رسول خدا برای هميشه می زيستند...

حیف که  شايسته هیچ بشری نيست که تا ابد بر زمين ماندگار باشد!... ياران رسول خدا رفتند وپس از آنها مردمی روئيدند که نه تنها در پی مال وثروت نبودند بلکه با جان ودل فقر وناداری را می پذيرفتند وگمان می کردند که فقر يعنی عدالت وچنين قومی هرگز ندای ابوذر را نمی شنوند...

اين صدای برّان ابوذر در حکومت اسلامی... هيچ گوش شنوايی نيافت وهرگز تا زمانی که اين نظامها وقانونهای ساخته وپرداخته بشر بر انسانها چيره اند صدای ابوذر را کسی نخواهد شنيد.

اما...

دنيا بدون صدايی که با تمام اخلاص وصداقت ندای تلخ حق: " مژده ده آنانی را که طلا ونقره، مال وثروت، جمع می کنند ودر راه خدا بخشش وانفاق نمی ورزند را به عذابی دردناک.." را محکم به گوشها نزند چون ويرانه ای وحشتناک می ماند.

روابط اجتماعی بدون اين صدای ابوذرانه بسيار زشت وبی مايه جلوه گر می شود.. صدايی که غافلان را به خود می آورد، وجدانهای خفته را بيدار می کند، در شورش وانقلاب بينوايان روح می دمد، آرامش وخواب را از چشمان ثروتمندان چپاولگر وزورگويان ستمگر می ربايد...

جهان بدون صدای تلخ حقيقت چون خرابه ای است ...

دنيا بدون ابوذر وبدون مشتاقان ابوذر پوچ وبی معناست..

 

 

 

 

 ([1] ) فربه تر از ایدئولوژی، دکتر عبدالکریم سروش، ص99ـ 98 مؤسسه فرهنگی صراط/1373.

 ([2] ) شماره صفحات مطابق با چاپ پنجم ترجمه شریعتی است که در چاپخانه طوس مشهد به چاپ رسيده.

 ([3] ) شماره صفحات مطابق چاپ دهم کتاب أبوذر الغفاری نوشته عبدالحمید جوده السحارـ چاپ دار مصر للطباعه ـ است.

 ([4] ) به صفحات 10ـ11ـ 118از ترجمه  شریعتی مراجعه شود.

 ([5] ) صفحه 137،147.

 ([6] ) صفحه 149.

 ([7] )همانطور که شاعرشان تصوير نموده که:

 ای برده، طوفانی است سرد وهولناک          اگر بر يمان مهمانی بياوری تو آزادی

 ([8] ) همانطور که شاعر قبيله ای، قبيله دشمن را چنين به تصوير می کشد.

آنها قومی هستند که چون سگهايشان از نزديک شدن مهمانی خبر دهند       به مادرشان می گويند که بر آتش ادرار کند! ـ تا مبادا کاروان با ديدن آتش بسويشان آيدـ. ولی هیهات که از شدت بخل ادرار مادرش قطره قطره می ریزد!

 ([9] ) آنقدر ميهمان بر ايشان می آيد که سگهايشان           دگر از ديدن بيگانه پارس نمی کنند.

 ([10] ) أساف ونائله دو تا از خدايان مکه بودند، که آورده اند؛ آن دومرد وزنی بودند که در کعبه مرتکب زنا شدند وخداوند آنها رامسخ کرد وبصورت دو مجسمه سنگی در آورد.

 ([11] ) شايد اين نقطه که ابوذر می خواهد با تمنا وخواهش وتقلی مسأله را روشن سازد واز اين حالت مدهوشی بدر آيد، وچون تنها زبانش را برای روشن نمودن مسأله کافی نمی داند می خواهد دستش را نيز شريک سازد" خواستم دست مبارکشان را بگيرم"؟!

 ([12] ) برخی گمان می برند که کينه وحقد وحسادت سفيد پوستان بر سياهان ناشی از باوری نادرست است که قدرت جنسی وشهوانی سياهان  بيش از سفيدان است.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
پایان نامه ، پروپوزال و مقالات دانش آموزی و دانشجویی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    میزان رضایت شما از سایت؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1787
  • کل نظرات : 85
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 399
  • آی پی امروز : 1367
  • آی پی دیروز : 587
  • بازدید امروز : 3,472
  • باردید دیروز : 1,034
  • گوگل امروز : 95
  • گوگل دیروز : 178
  • بازدید هفته : 4,506
  • بازدید ماه : 8,464
  • بازدید سال : 110,575
  • بازدید کلی : 3,130,629